عشق الست

عشق الست

قیمت : ۱۰۰,۰۰۰ تومان
کتاب عشق الست رمانی خواندی است از زنی که در حال حاضر در یکی از شهرهای ایران زندگی می‌کند و در گنجه خانه قدیمی کتابی پیدا می‌کند، این کتاب یک روایت از عشق زیبا در گذشته‌ای دور است که در قرن چهارم هجری اتفاق افتاده است. داستان در یک قاب دو خط زمانی را طی می‌کند و ادامه خواندی داستان را با هم همراه هستیم.

قصه از کجا شروع می‌شود؟

اردیبهشت 99 بود. ماه مبارک رمضان یکی دو روز دیگر از راه میرسید، اما کرونا جا خوش کرده بود و قصد ترک دنیا را نداشت.
فرانک در شهر قدس زندگی می‌کرد یکی از شهرستان‌های تابع پایتخت او و همسرش از کودکی در این ،شهر بزرگ شده بودند. فرانک عاشق شهر قدس بود. او با کوچه‌ها و خیابان‌ها و محله‌های قدیمی شهرش خاطراتی فراموش نشدنی داشت هرچند شهر او هم در حال تبدیل شدن به کلان شهر بود و آن محله‌های قدیمی و خانه‌های ویلایی جایشان را به آپارتمان‌های پنج یا شش طبقه داده بودند.حتی خانه پدری‌اش که در یکی از محله‌های قدیمی بود نیز چند ماه پیش فروخته شده بود و داشت تبدیل به مجتمع مسکونی می‌شد فرانک سعی می‌کرد از آن محل و از کنار خانه پدری عبور چون خاطراتی که تبدیل به تلی خاک شده بود آزارش می‌داد. حالا مادر هم به ناچار آپارتمان‌نشین شده بود تا بتواند نزدیک فرزندانش زندگی کند فرانک در محله بنفشه زندگی می‌کرد یکی از محله‌های باکلاس شهر که نزدیک خیابان چهل و پنج متری بود بیشتر ادارات مهم از جمله شهرداری، فرمانداری بسیاری از بانک‌ها و مراکز خرید درمانگاه‌ها داروخانه‌‎ها و …

شلمغانی که بود؟
ابلیس در حالی که دستش را به سمت آن مرد دراز می‌کند، با خنده موذیانه‌ای میگوید: «شیخ شلمغانی، خودت را دست کم نگیر! سالهای سال در میان مردم نقش قدیسان را بازی کرده‌ای در زادگاهت روستای شلمغان قاری قرآن بوده‌ای و کتاب‌های مهمی در عقاید امامیه و فقه نوشته‌ای احترامی که در بین مردم کسب کرده‌ای نتیجه سال‌ها زحمت شبانه روزی است. شلمغانی دست ابلیس را می‌بوسد اندکی مکث می‌کند و می‌گوید اگر حق مرا به من میدادند در کنارشان می ایستادم نه در مقابلشان سالهای سال به امامیه خدمت کردم از یاران یازدهمینشان «بودم این جای حرفش که رسید، ابلیس گفت: «حسن عسکری را می‌گویی؟؟ کاری کردم که تمام بیست و هشت سال زندگی‌اش را در پادگان سامرا و در محاصره ارتش عباسیان سپری کند و در آخر خلیفه معتمد عباسی را به خونش تشنه کردم آن قدر وسوسه در دلش افکندم که از محبوبیت حسن عسکری در میان مردم به وحشت افتاد و عاقبت با ریختن زهر در غذایش مسمومش کند. . . .
مرتبط با این کتاب