مرسیه
قیمت : ۴۰,۰۰۰ تومان
کتاب مرسیه، روایتی از مادر امام رضا علیه السلام می باشد به قلم سعید تشکری از سری کتاب های فیروزهای نشر معارف که به تازگی به بازار کتاب کشور عرضه شده است.
کتاب مرسیه ، روایتی است از زنی گمنام که در دل تاریکی، سرنوشتی برخولسته از یک رویا را رقم می زند. روایتی که با نثر لطیف و شاعرالنه زنده یاد سعید تشکری، بر عمق دل وجان، جا خوش میکند. او در این اثر، روایتگر قصه ای است نو از دختری که در جزیرهای دور افتاده بزرگ شده و اکنون با تصمیمی ناگزیر باید فروخته شود. اما یک رویای مشترک آغاز یک گریز میشود.
شب و بی خوابی. شب و جان دادن به کلمات
شب که به نیمه رسید مرسیه سیاه مشقهای آن روزش را کناری گذاشت که تا گل صبح جوهرشان خشک شود، پلک نزد. خواب حرام شده بود به چشمانش به ناچار شعله شمع را خاموش کرد و خود را جورید. بندبند تنش کوفته بود از معالجه چندین بیمار در کنار دو تولد در جزیره، یک دختر و یک پسر.
انتهای شب نیز میرسید به کتابت کتاب طبی که شده بود یکی از آمالش چشم بست تا خستگی را از جان بیرون برد و آرام شود. ناگهان درب اتاق بی اذن و اجازه باز شد و صدای بانویش در گوشش پیچید. پلک از هم نگند توانش را نداشت گوش تیز کرد،آری، صدا صدای آفر بود. تکان خورد و پلکهایش را باز کرد در قاب چشمانش چهره برافروخته بانو بود و تمام جست زد و از شب پوش جدا شد وحشت زده پرسید: «چه شده بانوجان؟!»
تو هنوز خواب هستی یا خودت را به خواب زده ای دختر؟
بندر فسطاط
لنگر انداخته شد. کشتی به بندر فسطاط رسیده بود. مرسیه با دیدن دیاری نو، ناخودآگاه شروع به نالیدن و گریستن کرد. ضریره جلو آمد و مقابلش زانو زد: «چشمهای بارانی برای چیست مرسیه جان؟»
مرسیه که به پهنای صورت میگریست چشم از چشمان ضریره گرفت و گفت: «از ستاره بخت و اقبال خود بی کس وکار بودم. بی پناهی و بییاوری که درمانی برایش .نداشتم این طور که باشی، گویی کوه کوه غم دردی بود میبارد روی دلت اصلا انگار چیزی کم داری و مانند دیگران نیستی. این حس و این نبود و این کمبود همیشه و همواره آزارم میداد تا اینکه سرمد مرا دید و پسندید و خرید من پیشکشی بودم برای همسرش برای بانویی که هم دلدارش بود و هم دلبندش آنجا که پابند شدم، شدم جزئی از خانه و سرایشان مانند دختر نداشته شان مانند شاگردکی تازه پا دیگر از آن کمبود خبری نبود.
اکنون باز هم سروکله آن درد گنگ پیدا شده و قصد دارد جای خود را به یک زخم کاری بدهد ضریره، فسطاط با ما چه خواهد کرد؟ چه سیاه روزی و تیره روزی ای اینجا در انتظار ماست؟ وای بر من! این فکر مرا نه تنها مانند خوره میخورد که میجودم. برایم نا و توانی نمیماند.
مرتبط با این کتاب