کتاب ملداش نوشته مهدی کرد فیروز جانی داستانی بلند از زندگی ملاداداش ایلچی در حوالی مازندران است که به تعلیم دینی مردم مشغول است.
خلاصه ای از کتاب:
«بسم الله » گفت و شروع به بیان احکام ذبح حیوان کرد. سخنانش که تمام شد، شیربان از وسط صف دوم بلند شد. دست راستش را سمتش دراز کرد: «ملداش ایلچی، اون روز اینو نگفته بودی! » ایلچی گفت: «اون روز؟ » لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: «اون روز پرسیدم سرش را که می بریدی، تکان خورده؟ شما فرمودی نه. این "نه "ی شما اطلاق داشت. » شیربان گفت: «اطلاق دیگه چیه؟ چرا نگفتی اگه پلک بزنه حلاله؟ پس عمامه گذاشتی رو سرت برای چی؟ چرا این چند کلمه رو نگفتی که برکت خدا رو نریزم حروم بشه؟ » ایلچی آب دهانش را قورت داد. عبای مشکی را روی شانه هایش منظم کرد. نگاهی به سقف و دیوار های چوبی سقاخانه کرد. کف دست راستش را روی پیشانی پهنش گذاشت و تا نوک ریشهای کله قندی قهوه ای پایین کشید. نوک ریش را مشت کرده، چند بار سر سمت پایین تکان داد: «بله، فرموده بودین که... »
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
رها راد
داستان خوب و تا حد خوبی پر کشش بود.
می تونست بهتر نوشته و ویراسته بشه.
یه جاهایی هم غافل گیری هاش، غافل گیری نبود.
توصیفات خوبی داشت.