روشن تر از آفتاب
قیمت : ۵۵,۰۰۰ ریال
بخشی از داستان «صاعقه»:
صنوبر خانم بقچهها را دستهبندی کرد، لباسهای کهنه و نو همه از هم جدا شدند، حتی کفشهایی که دیگر اندازهی پای کسی نبود. لباس آینهدوزیاش در میان لباسهای کهنه برق میزد.پولکهای آبی و آینههای زیبا، روی آن تورهای زیبای طوسی، آنقدر چشمنواز بودند که آدمی یاد لباسهای مجلسی گران قیمت بوتیکها میافتاد. فکر کردم شاید آن لباس اشتباهی در میان بقچهی لباسها گذاشته شده است. اصلا نمیشد باور کرد لباسی به آن زیبای در میان لباسهای مندرس افتاده باشد. به فکر فرو رفته بودم، شاید پرسیدنش اشتباه بود، اما انسان است دیگر، ممکن است ناخواسته لباس به این زیبایی قاطی لباسهای کهنه شده باشد، ارزو کردم ای کاش آن لباس مال من بود! روی اینکه چنین تقاضایی از صنوبر خانم کنم را نداشتم، اما واقعا چشمم را گرفته بود. صنوبر خانم زیر شعلهی گاز را کم کردبوی قرمهسبزی خانه را برداشته بود. لباسها را دانهدانه تا کردم بوی تاید و تمیزی مشامم را نوازش میداد. صنوبرخانم چادر خانهاش را از دور کمرش باز کرد و با گفتن یک آخیش بلند نشست.- صنوبر خانم این لباس حیف نیست؟- ای بابا دخترم، حیف منم که درب و داغون شدم. اگه از این لباس خوششت میاد، بردار برای خودت، البته تحفهای نیست- نه صنوبرخانم، فقط کمی تعجب کردم که چرا لباس به این زیبایی باید دور انداخته شود.صنوبر خانم آه بلندی کشید، قطرهای اشک از گوشهی چشمانش جاری شد. سر درد دلش باز شد. تعریف میکرد و به پهنای صورتش اشک میریخت. باورم نمیشد که لباس به آن زیبایی حکایتی به آن تلخی داشته باشد. آنطور که صنوبرخانم میگفت برای عروسی دختر نادره خانم پارچه خریده و برایش حریر و پولکو آینه تهیه کرده بودآنشب صنوبرخانم با آقا جلال یک عالمه خرید کرده بودند. از خرید میوه گرفته تا خرازی. قرار بود که صنوبر خانم بعد از پایان شام، پارچه را بریده، کوک زده و فردا صبح چرخ کرده و سپس آینهها و پولکها را روی پارچه تعبیه کند. کار آشپزخانه که به پایان رسید، رختخوابها پهن و چراغها خاموش شد و صنوبر ماند و پارچهی نیمهتمام.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران