تیکا داستانی از شراره پارت است.
شراره پارت داستان زندگی دختری را روایت میکند به نام تیکا که همراه با زنی به اسم زری زندگی میکند.
زری که در واقع مادر خونده تیکا است وی را زمانی که تنها سه سال داشت از پرورشگاه به فرزندی قبول میکند. زری همچون مادر واقعی تیکا همیشه مراقب او بود و هیچگاه تیکا رو دور از خودش نکرد اما بد روزگار وقتی است که زری به بیماری مبتلا میشود و تیکا که یکی از پاهایش از دیگری کوتاه تر است با مشکلاتی مواجه میشود.....
در بخشی از این کتاب میخوانیم :
تیکا همانجا میخکوب شد و خودش را فراموش کرد. عروسی نادر و بهار بود. همان عروسی که برای آمدنش آماده شده بود. نمیتوانست درک کند چگونه به مجلس عروسی آمده است. راستی ماریا کجاست؟ وقتی یاد ماریا افتاد از نگاه به عروس و داماد دست کشید و در میان جمعیت به دنبالش چرخید. همینطور که میان مهمانها قدم میزد. صدای شنید که میگفت تیکا. سرش را به سمت صدا برد دید انتهای سالن ماریا ایستاده و او را صدا میزند. با دیدنش خوشحال شد؛ و به سمت او رفت گامهای محکمی بر میداشت انگار، نمیلنگید و روی ابرها راه میرفت وقتی به ماریا رسید. قیافه متعجب ماریا تیکا را بیشتر منقلب کرد.
ماریا گفت کجا بودی؟ هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی؟ حتی در آپارتمانت را هم زدم جواب ندادی؟ مجبور شدم خودم بیام. چجوری اومدی؟ تیکا هنوز هنگ کرده بود نمیدانست چه جوابی به او بدهد. ناگهان دختری جوان به همراه مادرش ماریا را صدا زد و او حواسش پرت آنها شد. تیکا شانس آورد. چون خودش هم نمیدانست چه شده است؛ و جوابی برای سوالهای ماریا نداشت. تیکا روی صندلی کنار میز نشست نفس عمیقی کشید. عروس داماد مشغول خو شآمد گویی به مهمانها بودند. تازه تیکا داشت آرام میشد؛ که از دور میان ساقدوشها دختری نظر تیکا رو به خودش جلب کرد. انگار شبیه خودش بود. قد، هیکل، قیافه، رنگ موها و ... فقط رنگ چشمانش سبز بود. تیکا سر جایش خشکش زده بود. عجب شب عجیب و غریبی است.
دخترک لحظهای ایستاد و به چشمان تیکا خیره شد. لبخندی به لب داشت و برق چشمان دخترک برای تیکا آشنا بود. آرامشی عجیب در چهرهاش موج میزد که به دلش نشست. او هم لبخندی به دخترک هدیه داد. تا اینکه دخترک از میدان دیدش خارج شد. هر بار سرش را میچرخاند متوجه نگاههای اطرافیان میشد. ماریا تا هنگام شام مشغول پاسخ گفتن به خانمهایی بود که از لباس خوششان آمده بود. تیکا هم نشسته بود و فکر میکرد که امشب برایش چه اتفاقی افتاده و جوابی برای سوالهایش پیدا نکرد. تا به آرامش برسد. در اوج شلوغی و پایکوبی هیچ چیزی را نمیدید و هیچ صدایی را نمیشنید. سر میز شام ماریا کنار تیکا نشست؛ و به تیکا گفت چه لباس زیبایی پوشیدی. امشب فوقالعاده شدهای دختر. هنوز صحبتهای ماریا تمام نشده بود که تلفنش زنگ خورد. ناگهان مضطرب و نگران از جایش بلند شد و گفت کدام بیمارستان؟ الان میام. ماریا سریع پالتو و کیفش را گرفت و زیر گوش تیکا گفت: فلور خودکشی کرده، بردنش بیمارستان من باید برم.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران