یلدا و هیولای زباله ها
قیمت : ۱۰۴,۰۰۰ ریال
کتاب یلدا و هیولای زباله ها نوشته سارا شجاعی است. این کتاب یک داستان بلند جذاب برای کودکان است که به آنها آموزش میدهد چطور با طبیعت رفتار کنند. درباره کتاب یلدا و هیولای زباله ها یلدا روستای مادریاش را خیلی دوست دارد، روستای داران که دایی و مادربزرگش در آن زندگی میکنند نزدیک دریای خزر است و سرشار درختان زیبا است. او هرسال با پدر و مادرش به آنجا میرود. این بار هم در تعطیلات به آنجا رفتند. اما یلدا و دوستانش متوجه چیز ترسناکی میشوند. یک کوه زباله نزدیک دریا است و هرشب هیولایی ترسناک از آب بیرون میآید و گرد خواب به سمت روستا گردی عجیب را فوت میکند و از زبالهها میخورد و به دریا برمیگردد، آنها میفهمند این گرد مردم روستا را به خوابی عمیق فرو میبرد. آنها حالا باید راهی پیدا کنند که از شر هیولا راحت شوند اما هیچکدام از بزرگترها حرفشان را باور نمی کنند پس خودشان دست بهکار میشوند. خواندن کتاب یلدا و هیولای زباله ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم این کتاب را به تمام کودکانی که به دنبال یک داستان هیجانانگیز و آموزنده هستند پیشنهاد میکنیم. بخشی از کتاب یلدا و هیولای زباله ها البته او مرد مهربانی نبود و تنها به پولی که توی دست مشتری بود علاقه نشان میداد؛ ولی خوب مغازهاش پر از چیزهای جورواجور بود. از لواشک و پفک و سوزن خیاطی گرفته تا انواع اسباب بازی و میوه. دو تا بچه هم داشت که خیلی با خودش فرق داشتند. امین که هم سن علی بود یعنی چند سال بزرگتر از یلدا و بنیامین که خیلی کوچولو و شیرین بود و چهار سالش بیشتر نبود. یلدا همان طور که به این چیزها فکر میکرد به بیرون هم نگاه میکرد. به نظرش همه چیز تغییر کرده بود. مثلا تعداد ماشینهای جاده زیاد شده بود و بدتر از همه، هر جا را که نگاه میکرد مقداری زباله روی زمین ریخته بود. مردمیکه برای دیدن جنگل و طبیعت آمده بودند، زبالههایشان را همان جا رها کرده و رفته بودند. یلدا آهی کشید و آرزو کرد لااقل داخل روستا به تمیزی گذشته باشد. وقتی بالاخره به روستا رسیدند اولین چیزی که به نظر میرسید تغییر کرده، مغازهی عمو قدرت بود. البته خودش تغییری نکرده بود و مثل همیشه با آن موهای بلند نامرتب جلوی مغازه نشسته بود و تخمه میشکست؛ حالا مغازه اش بزرگتر شده بود و یک یخچال بزرگ داشت و جنسهای مغازه هم بیشتر شده بود. کمیجلوتر رفتند تا به خانه ی دایی رسیدند. مادربزرگ، دایی عزیز و زن دایی کبری، و علی و نیره به استقبالشان آمدند. همه خوشحال بودند که بعد از یک سال دوباره یکدیگر را میدیدند مادربزرگ، یلدا را محکم بغل کرد و توی گوشش گفت:«امشب برایت از آن کلوچه هایی درست میکنم که خیلی دوست داری« یلدا خدا را شکر کرد که خانهی دایی عزیز تغییری نکرده است. همان خانهی چوبی بزرگ، با ایوانی که وقتی جلویش میایستادی، میتوانستی جنگل را ببینی که تا کنار دریا امتداد یافته است. یلدا کنار ستون ایوان ایستاد و روبرویش را نگاه کرد. جنگل سبز بود ولی برگهای نوک بعضی از درخت ها زرد شده بودند مثل اینکه چیزی داغ، نوک همه را سوزانده بود. ولی دریا مثل قبل زیبا بود. نور خورشید، مثل سکههای طلایی روی دریای آبی میدرخشید. فضای حیاط هم مانند قبل بود. گوشهای یک گاو با گوساله اش در حصار چوبی علف میخوردند و آن طرفتر هم باغچهی سبزیجات زن دایی کبری سبز و کمیپژمرده بود.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران