نرگس انگشت اشاره اش را روی زمین می گذارد و با هیجان خاصی می گوید: « گنجشک...؟» نجمه کوچولو هم از او تقلید می کند. نرگس انگشتش را بالا می آور و می گوید :« پر...» نجمه هم که تازه به حرف آمده می گوید: « بر...»
سرم را بلند می کنم تا از آن ها بخواهم قدری یواش تر بازی کنند تا حواسم پرت نشود.چند بار، تمام خاطرات را خواندم. تک تک شان را. با دقت و وسواس. باید برای کتاب مقدمه بنویسم و اسم اش را هم انتخاب کنم. خاطرات، از زبان دخترانی است که پدرانشان برای سعادت من و دخترانم، آن ها را رها کرده اند و به جبهه رفتند حالا دخترانشان از روزهای بودن و نبودن پدر حرف زده اند تا بشود کتاب...
دوباره صدای جیغ و داد دختر ها حواسم را پرت می کند. نرگس که بزرگ تر است با همان لحن کودکانه اش می گوید: « گل که پر نداره، خودش خبر نداره...» نجمه هم شگفت زده به من و نرگس نگاه می کند. خودم را به جای پدر یکی از دختر های این کتاب می گذارم. که دل کندن از این وروجک های دوست داشتنی چگونه ممکن است؟ دختر ها دوباره جیغ می زنند« گل پر» برگه هایم را جمع می کنم و آن دو را با بازی کودکانه شان رها می کنم...
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران