معرفی کوتاه:رمان کوری اثر «ژوزه ساراماگو» ترکیبی از تمام مظاهر کوری به معنی فقدان معرفت و آگاهی ارائه میدهد. اپیدمی مصیبتبار کوری بر سرزمینی ناشناخته نازل میشود. کوری از «مردی که اول کور شد» آغاز میشود و به مابقی شهروندان و در نهایت به تمام کشور سرایت میکند. در این میان، تنها کسی که از کوری در امان میماند، همسر پزشک است که مجبور است شکسته شدن تابوهای اخلاقی و عمق فضاحت جامعه را در تمامی سطوح ببیند و از این مشاهده به قدری آزار میبیند که آرزو میکند او نیز کور شود. او در جایی، چنان با قدرت و توانمندی عمل میکند که با وجود زن بودنش، از سر دسته خطرناک اوباش قرنطینه انتقام سختی میگیرد و به ریاست جامعه کوران نائل میشود، اما با کراهت این مقام را پس میزند و این امتیاز را جز خفت و خواری و بر دوش کشیدن نادانی عمومی و جهالت کوران نمیداند.
درباره کتاب
کوری، رمانی از ژوزه ساراماگو که نخستین بار در سال 1995 منتشر شد. ساراماگو در این رمان از کوری آدم ها نوشته است. در این رمان هاله ای سفید رنگ بعد از کور شدن افراد مقابل چشمانشان ظاهر می شود. ساراماگو از تلمیح در این رمان استفاده کرده و با اشاره به نوشته های قدیمیم اثرش را زیباترت و تاثیرگذارتر کرده است.
توضیحات
«کوری» نوشتهی ژوزه ساراماگو(2010-1922) رماننویس پرتغالی و برندهی جایزه نوبل ادبیات است. کمیته جایزه ادبی نوبل کتاب «کوری» را یکی از آثار تاثیرگذار در اهدای نوبل به ساراماگو دانستند. این کتاب در سال 1995 به نگارش درآمد و با انتشارش در سرتاسر جهان مورد استقبال فراوان قرار گرفت. این کتاب به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شده است. ساراماگو در سال 2004 کتاب «بینایی» را در دنبالهی کتاب کوری نوشت.
«کوری» داستان شهری است که به طور ناشناختهای دچار نوعی بیماری مسری میشود که افراد را به کوری سفید مبتلا میکند. همزمان با آغاز شیوع این بیماری مسئولین شهر تصمیم میگیرند تا افراد مبتلا به این کوری را به قرنطینه بیندازند تا باقی شهر از ابتلا به این بیماری مصون باشند. شخصیتهای اصلی داستان جز نخستین افرادی هستند که در شهر به این کوری مبتلا شدهاند و در این قرنطینه گرفتار شدهاند. نقدها و تحلیلهای گوناگون سیاسی، اجتماعی و ادبی در مورد کتاب «کوری» مطرح شده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
آقای گروهبان! آنجا را ببینید! کورها بیرون آمدهاند!
زیر نوری که بر پلهها میتابید، بیشتر از ده کور ایستاده بودند. گروهبان فریاد زد:
برگردید! اگر جلو بیایید، شما را به رگبار میبندیم!
کنار پنجرههای ساختمانهای مقابل، چند نفر که از صدای گلوله بیدار شده بودند، هراسان به بیرون مینگریستند. گروهبان خطاب به افراد کور فریاد زد:
چهار نفر بیایند جنازه را ببرند!
چهار نفر بیایند جنازه را ببرند!
آنها که همدیگر را نمیدیدند، نمیتوانستند بشمارند، بنابراین شش نفر پیش آمدند. گروهبان فریاد زد:
گفتم چهار نفر!
کورها یکدیگر را لمس کردند. سپس چهار نفر پیش رفتند و دو نفر دیگر عقب ایستادند. چهار نابینا طناب را گرفتند و شروع به پیشروی کردند.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران