این کتاب روایت زندگی مردی به نام جان است که برای کشف مفهوم زندگی و دوری از روزمرگی راهی سفری دور و دراز می‌شود. نگاه جان به زندگی شما را حیرت‌زده خواهد کرد! این مرد عمیقا باور دارد که زندگی در انجام افعال روزمره‌ای همچون کار کردن، خوابیدن و وقت گذراندن با افراد تکراری خلاصه نمی‌شود؛ بلکه شما برای کشف وجهه دیگری از این جهان باید راهی سفری شوید. این سفر خواه مادی باشد، خواه معنوی...
سفر جان به قصد چند روز استراحت آغاز شد، اما او در میانه جاده راه را گم کرد و سر از کافه‌ای به نام «چرا» درآورد! جان در این کافه به قصد چند ساعت استراحت و خوردن و نوشیدن اقامت می‌کند و هنگامی که درخواست منوی کافه را می‌کند ناگهان با یک صفحۀ غافل‌گیرکننده مواجه می‌شود...!

در بخشی از کتاب کافه ای بر لبه جهان می‌خوانیم:

درحالی‌که نشسته بودم و به او نگاه می‌کردم، تحت تاثیر مسخرگی‌ کل وضعیتم قرار گرفتم. من در یک کافه بودم، در عمق شب، در وسط برهوت، و درمورد پیام‌هایی می‌شنیدم که روی جلد یک منو نوشته شده بود تا به مشتری‌ها برای کنار آمدن با دگرگونی دنیایشان کمک کند!
قطعا این آغازی متعارف برای تعطیلاتم نبود و فکرش را هم نمی‌کردم که این تازه اولین چیزی باشد که آن شب در انتظارم بود.
کیسی در پاسخ به سردرگمی من به نظر بی‌اعتنا می‌آمد «می‌بینی جان، در حقیقت وقتی سوالی را که دیدی می‌پرسی، جست‌وجو برای جواب می‌شود بخشی از بودنت. خود را درحالی خواهی یافت که هر روز با این پرسش از خواب بیدار می‌شوی، و مدام در طول روز در ذهنت جرقه می‌زند. گرچه ممکن است آن را به یاد نداشته باشی، اما حتی در خواب هم به آن فکر خواهی کرد.» لحظه‌ای مکث کرد و سپس ادامه داد «کمی مثل یک دروازه است. وقتی آن را باز می‌کنی، تو را به سوی خود فرامی‌خواند.»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.