چکامه زندگی : زاهد ترانه خوان و جادوگر پیر
قیمت : ۹۰,۰۰۰ ریال
صدای خنده فضای حاضر را طنین اندازنموده بود و اوکتاب را بازنمود و شروع به خواندن کرد که…عنوانش این بود: ((چکامه زاهد ترانه خوان و جادوگر پیر)) شگفت زده و با تعجب به عنوانش دوباره نگاهی انداخت و شروع به خواندن کردکه: ابر، از افقی بی نشان از آن کرانه دور آهسته و خرامان دامن پرچین ناز و سپید خود رابدست باد که: پنجره جانش را به روی گستره این سبزگون لاجوردی زمین گشاده وز همان روزنی به جهان مینگرد که خورشید نیز از همان دریچه به دنیا می نگرد
(اما آیا نگاه این دو به گیتی یکیست؟) سپرده است تا در این تالار رقص پرستاره زیبا دست در دست هم بخوانند و برقصند
و ماه نیز درین باله رویایی باشکوه و زیبا همچو آهویی ناز خرامان خرامان در این دشت بی کرانه شب میگذرد و ناظر رقص آنانست و خود نیز در زیر لب ترانه تنهایی و زیبایی میخواند و زمزمه میکند آری اینجا لیلی کده ائیست که دیده همه مجنون وار بدنبال زیباییست پس اگر بدانیم که زیبایی آن چیزیست که بایدآنرا بیابیم دگر بدنبال آن نمیگردیم تا بفهمیم که زیبایی چیست؟
و…
و اینگونه با خود تنها در دل شب زمزمه میکرد و در جلوی غار خویش قدم میزد و لحظه ای بعد بطرف فانوس آویزان در دهانه غارش رفت تا آن را روشن سازد
(کیست که امشب نوای دل مرا به چنگ میزند؟ باز اینجا فانوسی روشن است!)
با این حرف ناگه در برابرش شبحی سیاه ظاهرشد! و با چشمانی خیره و روشن که گویی خواهان بلعیدن اوست! بدو مینگریست تا به تشنگی های سیری ناپذیر خویش سیرابی بدهد.
چو او را بدید و سخنش را بشنید بدو گفت:
ای از ستاره تاجی بر سر و ز شعر نعلین به پا، تو در وادی مقدسی هستی دست از اوهام واهی بردار
آزاری برمن نرسان
و شبح نیز پاسخش داد که:
ای میوه شجره نار اغلب عدم جزم اندیشی کسان ما را بسوی آنان جذب میکند پس آسوده باش که از من به جانب تو آزاری نخواهد رسید روزگارگاه چنان بر ما سخت میگیرد و تنگ میآید که آرزومندیم تا فرشته مرگ بیاید و جام دگرگونگی را برکام ما بریزد و گاه هم چنان فرشته رحمت بر ما مینوازد که خواهان نوازش های بسیاریم تا در طرب و شادی بیشتری باشیم.
پس به من بگو:
در روزگاری که دگر نظم و ترتیبی در امر زندگی وجود ندارد و موج یکنواختی بیداد میکند و دیگر کسی به آثار منظوم علاقه ای نشان نمی دهد تو چگونه ترانه خوان منثوری شده ای؟ این چه الحان دلیست؟ این چه نوا و آوازیست؟ و من سالهاست تو را میشناسم و تو سالهاست اینگونه ای
و او لبخند زنان رو بدو کرد و بگفت:
تعجب میکنم که چطور سال ها مرا میشناسی در حالیکه من تو را ندیده بودم ولی باز بگویمت که وقتی باد آکنده از نغمه گل گشته و راه حجاز در پیش گرفته تا در حجاز بر سر عشاق پرده ای دگر ساز زند چیزی بنظر زیباتر و جذاب تر از این نخواهد بود که انسانی بشیند و انسانی دیگری را تماشا کند وبگوید.
(عجب شاهکاریست این انسان)_شکسپیر رسیده
رفته و ساخته و یافته و ببین چه ها پرداخته
و...
اما آری اما باز تنها همین انسان است که درمیان دیگر موجودات ادعا میکند زندگی هیچ است و آفرینش و کائنات یعنی مزخرفات و چرندیات که همه زاده اندیشه ملهم و محصول آفرینش افکاری انتحاری و پوچگرایانه ای هستیم ولی آیا همین انسان خود طنز بزرگ آفرینش نیست؟
موجودی مورد انتقاد، سوژه طناز، و اینگونه نیز نفرت انگیز میگردد و تنفر را در سراسر گیتی جاری میسازد و نام آن را پوچی میگذارد در همه جا پراکنده ترین است و برای هر مکانی که در آن قرار دارد همین انسانی که درمیان دیگر موجودات این خاک فرهنگ و آئین خاص خود، در آنجا را داراست دگر چگونه میتواند خود و زندگی و مناسک و فرهنگش را هیچ و پوچ بداند تو بگو آری تو بگو آیا حیوانات نیز اینگونه اند؟ گرگ قطبی همان طینتی را دارد که گرگ کوهی
لحظه ای هر دو ساکت ماندن و فکورانه به گفته های خود و دیگری می اندیشیدند، زاهد تبسمی کرد و ادامه داد:
ولی باز همین انسان به مرتبه ای هم میرسد که همچو پرنده ای به ترانه سرایی میپردازد مثال باد به صورتگری خاک دست میزند و همانند آب به معماری گل و سبزه ها دست میازد به مرتبه ای میرسد که شعر می خواند نغمه میسراید، آهنگ مینوازد ، ترسیم میکند ،تراش میدهد و به جایگاهی میرسد که دگر غیرخدا هیچ نمیبیند و دگر غیر او نخواهد و نداند و نخواند
زاهد که از گفته های خویش به وجد آمده بود و درشعف خویش سیرکنان میسر و دوگویی داشت سماعی را اجرامیکرد با گفته های موزون خویش حرکات موزونی را نیز بخود داده بود؛ ولی اما از آن طرف مخاطبش یعنی آن جادوگر پیر همان شبح افسرده شب متحیرانه از بابت پاسخ او بدو گفت:
اما من به آهنگهایشان گوش میدهم ؛ توخالی
به اخبارها و برنامه هایشان مینگرم ؛ پوچ کتابهایشان ؛ بی مغز و دگر چیزهاییکه تو میگویی و بنظرت خوش می آید ؛ هیچ
پای صحبتهایشان مینشینم ؛کلامشان بی مزه و میان تهی یعنی در کل کارهایشان ، برنامه هایشان ، آرزو و اهدافشان ،اندیشه و احساساتشان همه و همه دستخوش نوعی بیهودگی و بی فایدگی و بی معنایی گشته حتی اگر بنظر مفید و با ارزش هم باشند من گوارایی در آنان هیچ نمیبینم
پس یا من از عالم دیگری هستم و آمده ام که توان درک اینان را ندارم یا اینکه اینان دگر درین گمراهی فرو غلطیده اند
که حتی هرچند کار نیکی هم انجام بدهند گویی مغرضانه است آری مغرضانه است هدف دیگری دارند و نیتی دگر پس گوش دادن بدین ها یعنی سرگرم کردن خویش به بطالت به تراوش های ذهنی مریض و دور از واقعیت پس نمیدانم تو چگونه درباره اینان این موجودات به اصطلاح متفکر خلاق و این زندگی این زندگی به غایت مایه تاسف و یاس و ناامیدی اینگونه میگویی و میاندیشی؟ بسی جای سوال دارد؟ زاهد تبسمی ملیح نمود و چنین گفت…
کتاب چکامه زندگی نوشتهی حسن دوستی، روایتی از زندگی زاهدی ترانهخوان و جادوگری پیر است که با بیانی شیرین و دلنشین به رشتهی تحریر درآمده است.
در بخشی از کتاب چکامه زندگی میخوانیم:
آهان مات شدی!
و این را من گفتم و با این حرف من دلقک گویی غافلگیر شده بود با هیجان و عصبانیت کتاب را بست و به من نگاه کرد و با صدای خنده من دلقک به خود آمد و لبخندی زد و دید بله شکستش دادهام و چنان خوشحالم و باد به غبغب انداختهام که گویی سرزمینی را فتح کردهام.
گفتم: باختی.
و او کتاب را به گوشهای پرت کرد و به مات شدنش نگاه میکرد و همانطور مبهوت چشم دوخت و من هم همینطور، گفتم: باختی.
گفت: من مشغول خواندن بودم، تو تقلب کردی!
گفتم: نه، همچنان که به خواندن تو گوش میدادم به مهرهها نگاه میکردم و در موردشان فکر میکردم و چون نوبت من بود فقط یک حرکت انجام دادم و آن منجر به مات شدنت شد (و با دست نشانش دادم و او نگاه کرد و قبول نمود و بهم تبریک گفت و من هم تشکر کردم) پیشنهاد دادم که دیر وقت است و خستهایم، پس استراحت کنیم.
گویی منتظر چنین پیشنهادی بود و سریع شطرنج را به کنارجمع کرد و کولهاش را به زیر سر گذاشت و خوابید، ولی مدام میخندید نه نمیگذاشت من بخوابم و نه خودش میخوابید؛ کمکم از خندههای شیطنت آمیزش به وحشت افتادم و به او شک کردم که واقعا او کیست؟ و برای چه اینجا آمده، چرا که من میهمانان بسیاری درین غار را پذیرا بودم، اما هیچکدامشان اینگونه نبودند.
وقتی دیدم خوابمان نمیبرد از او پرسیدم: تا حال جایی به این زیبایی دیده بودی؟ خلوت و ساکت و آرام؛ واقعا چه جایی به نظر تو زیباست؟
خمیازهای کشید و پاسخ داد: همه جا زیباست و زیبایی خاص خود را دارد و این باعث میگردد برای برخی سرسبزی زیبا باشد و برای برخی شنهای روان، برای برخی صخرههای سرد و برای برخی امواج نیلگون دریا.
و دیگر هیچ نگفت لحظهای گذشت و صدای خر و پفش برخواست.
و من که هنوز خوابم نمیبرد به او نگاه میکردم و به آواز خرناسش گوش میدادم و همانگونه لبخند بر لب خوابم برد.
او صبح بیرون رفت و دم دمای غروب وقتی من زمزمهکنان داشتم فانوس آویزان بر دهانه غار را روشن میکردم یک دفعه در جلوی من ظاهر شد و من یک لحظه جا خوردم. چون مرا دید طلبکارانه پرسید: بهراستی تو کار و زندگی نداری، بیکار و بیعار، علاف و ولنگار. لبخندی زدم گفتم: من اینجا زندگی میکنم و سالهاست اینگونه بهسر میبرم و راضیم...
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران