چند تا شانس چند تا بدبیاری
قیمت : ۱۲۰,۰۰۰ ریال
چند تا شانس چند تا بدبیاری: بر اساس زندگی شهید حسن آقاسی
کتاب "چند تا شانس چند تا بدبیاری" به قلم مصطفی خرامان دربارهی زندگی شهید حسن آقاسی نوشته شده است.
سردار شهید حسن آقاسی در مشهد مقدس، نزدیک حرم امام رضا به دنیا آمد. او در خانوادهای مذهبی و عاشق به اهلبیت عصمت و طهارت پرورش یافت و از همان کودکی و نوجوانی اهمیت زیادی برای انجام واجبات دینی و مذهبی قائل بود. در دوران تحصیل نیز دانش آموز کوشا و اهل مطالعه بود، درسال 1357 موفق به اخذ دیپلم شد. شهید آقاسی علاقه شدیدی به مطالعه داشت، بیشتر وقت خود را به مطالعهی کتب مذهبی، علمی و... اختصاص میداد؛ کتابهای شهید مطهری را مطالعه میکرد و رساله امام خمینی را در دوران دبیرستان حفظ کرده بود.
در کانادا به تحصیل رشتهی پلسازی پرداخت و در سال 1361 با کولهباری از فنون و اعتقادی راسخ در به کارگیری آن در کشور و بهویژه در جهت اهداف دفاع مقدس به ایران بازگشت.
با گسترش جبههها و نیاز به استفاده از تکنولوژیهای مختلف نظامی و طبق مصوبهی وزارت سپاه مامور تاسیس قرارگاههای «صراط المستقیم» و «خاتمالانبیاء» شد تا از توان وزارتخانهها در امر جنگ به نحو مطلوبتری استفاده کند. مسئولیت معاونت فنی و مهندسی قرار گاه خاتمالانبیاء از طرف سردار شهید محسن صفوی به شهید آقاسی زاده واگذار شد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
دلم میخواست همین کار را بکنم. وقتی خودش پیشنهاد داد، خوشحال شدم. این طوری دلخوری هم پیش نمیآمد.
بهش تعارف کردم که بنشیند تا تلفن بزنم. زنگ زدم بهمغازه پدرش. خودش گوشی را برداشت. خوشحال شد و کلی ذوق کرد. بعد از حال و احوال و چاق سلامتی، موضوع حسن را برایش گفتم. چند لحظهای سکوت کرد و گفت: «عجب! آمد این جا از من هزار تومان خواست، ندادم. حالا آمده سراغ شما دو برابرش را میخواهد.»
صدای دوستم از آن طرف خط میلرزید. میدانستم که حق دارد نگران بشود. این را هم میدانستم که زمان مناسبی برای نصیحت کردن یا تبادل نظر نیست. گفتم: «حاجیجان، باید هوای این جوانها را داشت. حسن شما هم که گل سر سبد است.»
سعی کردم یک جوری ندا بدهم که من در دادن این پول عذری ندارم. فقط شرط رضایت اوست. او هم پیام مرا دریافت کرد و گفت: «برای این که جای دیگر نرود، پول را بده. ولی یک زحمتی هم برام بکش!»
گفتم: «رو چشمم. هر چی باشد.»
گفت: «میتوانی هوایش را داشته باشی که بفهمیم پول رابرای چی میخواهد؟»
گفتم: «آره بابا، این که کاری ندارد. خیالت راحت باشد.»
گوشی را گذاشتم و پول را به حسن دادم. سفارش کردم که مواظب باشد و شب هم بیاید خانه خودمان. تو رو درواسی دو هزار تومان، قبول کرد که شام مهمان من باشد و رفت. مجتبی یکی از شاگردان مغازهام، بچهی زرنگی بود. به او گفتم: «سایه به سایه این حسنآقا برو ببین کجا میرود و چه کار میکند.»
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران