چشم جنگ
قیمت : ۳۶۰,۰۰۰ ریال
در کتاب چشم جنگ، خاطرات شفاهی فرید محمدی مقدم دیدبان لشکر 5 نصر خراسان، توسط محمدمهدی خالقی به رشته تحریر درآمده است. هر رزمنده در دوران دفاع مقدس میتواند یک کتاب خاطرات داشته باشد که این کتاب، اولین کتاب تاریخ شفاهی فرماندهان و رزمندگان استان خراسان است.
فرید محمدی مقدم، دیدهبانی بجنوردی بود که در آن زمان، ساکن مشهد بود. تحصیلکرده دانشگاه علوم اسلامی رضوی، مشغول تحصیل در دروس خارج فقه حوزه علمیه مشهد و محقق و پژوهشگر در موضوع عفاف و حجاب. فرید محمدی مقدم درباره خاطرات دفاع مقدس خود چنین میگوید: «من خاطره چندانی ندارم. به خاطر چیزهایی که از بعضی دوستان شهیدم دیدهام، مصاحبه میکنم و از آنها میگویم.»
مهمترین ویژگی خاطرات آقای فرید محمدی مقدم در کتاب چشم جنگ، صداقت و راستی تمام در ذکر خاطرات و ارائه تحلیلهاست. این صداقت تمام طوری است که گاهی میتوان با سطور کتاب گریست و گاهی از ته دل خندید. به بیان بهتر، خاطرات آقا فرید یک زندگی تام و تمام از رزمندهای است که در دوران جنگ هیچ مسئولیت سازمانی نداشته و همیشه به عنوان دیدهبانی بسیجی در منطقه حضور داشته است.
محمدمهدی خالقی، درباره فرید محمدی مقدم، میگوید: با واسطه یکی از دوستان با فرید محمدی مقدم آشنا شدم. دو سال قبل از این آشنایی مصاحبهای انجام داده بودم با سید محمدرضا راجی، عموی همسرم و از رزمندگان باسابقه خراسانی دفاع مقدس. به عنوان یک مصاحبه مطبوعاتی مفصل در نشریه «امتداد» به چاپ رسید. آن مصاحبه دریچه ورود من به یکی از پررمز و رازترین، تخصصیترین و جذابترین واحدهای نظامی دوران جنگ بود؛ واحدی با ماموریتی خاص، رزمندگانی خاص و شهدایی خاص، واحدی با کمیت پایین نیرویی و کیفیت بالای معنوی، واحدی با نام «دیدهبانی ادوات».
کتاب چشم جنگ: خاطرات شفاهی فرید محمدی مقدم دیدبان لشکر 5 نصر خراسان، یکی از اولین آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس با موضوع رزمندگان خراسانی است که میتواند دریچه مناسبی باشد برای شروع آثاری از این دست.
در بخشی از کتاب چشم جنگ میخوانیم:
فضا آنقدر معنوی بود که وقتی وارد شدم، بلافاصله ذهنم رفت طرف کربلا و خیمههای امام حسین (ع). معمولا صدای صادق آهنگران پخش میشد. خیلی از بچهها، شبها بلند میشدند برای نماز شب. اردیبهشت ماه بود و هوا هم گرم شده بود. حسنی، معاون گردان روحالله همه را به خط کرد و گفت: میخواهم کسانی توی گردان من باشند که به فکر برگشت نباشند. هرکس میخواهد زنده بماند بلند شود. آشپزخانه، ترابری و... هم نیرو احتیاج دارند.
یک عده بلند شدند و رفتند. من حال و هوای ارتش را داشتم. لحظه اول ترسیدم، اما سریع اتفاقات دو سال سربازی را مرور کردم. با خودم گفتم که اگر خدا بخواهد کاری بشود، میشود و به این نتیجه رسیدم که بلند نشوم. حدود یکسوم بچهها رفتند و بقیه ماندند. به حسنی گفتم: من در ارتش دیدهبان بودم.
گفت: ما چیزی بهنام دیدهبانی نداریم، اما بیسیمچی لازم داریم.
قبول کردم و به عنوان بیسیمچی گروهان انتخاب شدم. گفتند که باید برای آموزش کار با بیسیم بروم. گفتم که بلدم. گفتند که این آموزش جزء قوانین آنجاست. یکی دو هفته بعد ما را فرستادند پادگان حمیدیه اهواز برای آموزش کار با انواع و اقسام بیسیمها. وارد پادگان که شدم، حس یک تازه وارد را نداشتم. خیلی زود با بچهها و فضا اخت شدم. برخوردهای صمیمی و دوستانه طوری بود که حسی نمیکردی از بیرون وارد جمعشان شدهای. حس میکردی یک نفر از خودشان هستی...
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران