چریک پیر
قیمت : ۱۲۰,۰۰۰ ریال
"چریک پیر" نوشتهی حسین نیری دربارهی زندگی و شهادت سردار شهید محمدابراهیم شریفی نوشته شده است.
"محمدابراهیم شریفی" در چهارم فروردین ماه سال 1321، در روستای قلعه سرخ در شهرستان تربتجام به دنیا آمد. سه فرزند قبل از او به علت نبود امکانات درمانی وفات یافته بودند. محمدابراهیم در محضر استاد بزرگوارش مرحوم شیخ قاسم توکلی که از روحانیون معروف منطقه بود، به کسب علم و دانش پرداخت. قرآن و چند کتاب دیگر را در محضر آن استاد بزرگوار فرا گرفت و علاقه خاصی به تلاوت قرآن و فراگیری احادیث از خود نشان می داد.
در زمان اوجگیری نهضت اسلامی، رهبری مردم منطقه را به عهده داشت و با شکلدهی تظاهرات و تشکیل جلسات مذهبی و دینی به افشاگری علیه رژیم پهلوی می پرداخت.
محمدابراهیم قبل از انقلاب از افراد انگشت شماری بود که اعلامیه های حضرت امام (ره) را به محل سکونتش می آورد و نسبت به پخش آن در بین مردم اقدام می کرد. بارها مورد تعقیب مامورین جنایت پیشه شاه قرار گرفت و بارها تهدید به مرگ شد. او در تمامی تظاهراتی که در منطقه زندگیش تشکیل می شد، مسلحانه شرکت می کرد و در اغلب تظاهرات شهر مشهد، علیرغم مسافت طولانی، حضور داشت.
محمدابراهیم شریفی، سرانجام در ساعت 10 شب 23 دی 1365، در حین فرماندهی عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت دو گلوله به قلبش شهید شد.
پیکر او در تاریخ 29 دی 1365 در تربتجام به همراه یازده تن دیگر از همسنگرانش تشییع شد و برای تشییع مجدد به مشهد انتقال داده شد. در روز پنج شنبه 1 بهمن 1365 در شهر مشهد تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
دم غروب بود. همه جمع شده بودند تو سپاه و با هم صحبتمیکردند. آن روزها، سیدعلی ابراهیمی هم مهمان شریفی بود.حرفها گل انداخته بود و هر کس چیزی میگفت. در همین حال،شریفی رو به جمع گفت: «همین روزها عملیاتی در پیش است. هرکس میآید بسمالله. سریع آماده شود تا جا نماند. من هم آخرهفته میروم.»
بچهها با شنیدن خبر، خوشحال شدند و شروع کردند به سربه سر یکدیگر گذاشتن. یکی رو به شریفی گفت: «مژده دادی،مژدگانی یادت نرود؛ شامی، ناهاری...»
شریفی پرید تو حرف او و گفت: «نشد. مژده را من دادم، مژدگانی مال شماست. کی حاضره؟ زود باشید که دیر شد...»
چانهزدنها شروع شد. هر کس به شوخی گردن دیگری میانداخت. دوباره خود شریفی گفت: «اصلا یک کار دیگر میکنیم. من حاضرم با هر کدام که حاضرید، مسابقه بدهم. ازجلوی در سپاه تا روستای جعفریه، رفت و برگشت.»
همه ساکت شدند. باز هم شریفی گفت: «شما با این دل و جگرمیخواهید توی عملیات هم شرکت کنید!؟ خدا خودش به خیرکند. نخواستیم بابا! اصلا هر کس بتواند به اندازهی من روغنزرد بخورد یا آن قدر بیاورد که من سیر شوم، خودم به همهتان شیرینی میدهم.»
کمکم یخ بقیه باز شد. مجید که جوانتر بود، آهسته طوری که شریفی نشنود، گفت: «باباجان، حاجی که دو قدم بدود، از نفس میافتد...»
سیدعلی فرصت را غنیمت شمرد و با لبخند شیطنتآمیزی گفت: «راست میگویی! بد هم نیست. هم فال است و هم تماشا. بیا و با او مسابقه بده. یک شام مفت و مجانی هم سر حاجی خراب میشویم.»
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران