پیاده روی با مرگ
قیمت : ۱۲۵,۰۰۰ ریال
کتاب پیاده روی با مرگ نوشته سرکار خانم گیتی حریرپیان طهرانی است. نویسنده در این کتاب شما را با خودتان رو به رو میکند تا ارزش های درونی تان را آنطور که باید و شاید به شما نشان دهد.این داستان برخاسته از واقعیت - تخیل است؛ یعنی نگارنده با تجربه تصادف و مرگ کوتاه (کما) دیدگاه های متفاوتی به زندگی پیدا می کند و در این داستان سعی دارد داستان تصادف (واقعیت) را با تخیل خود در هم آمیزد و البته مفاهیم باارزشی را که آموخته نیز به ما انتقال دهد. یعنی ما در روند داستان، دست خود را به دست نویسنده می دهیم تا ما را با خود به پیاده روی با مرگ ببرد و ببینیم که مرگ، نه آن قدر هراسناک است، نه آن قدر ناشناخته و عجیب و غریب.
بخشی از کتاب:
صبح با سردرد بیدار شدم. تخت از وجود نگار عریان بود. فقط چند تار موی بلند و خرمایی رنگش روی بالش بود. غلتی زدم و دماغم را روی بالش کشیدم. بوی موهایش تنم را مور مور کرد. به ساعت نگاه کردم. از نبودنش عصبی شدم. «تنهایی» بدنم را میفشرد. دوش سریعی گرفتم تا شاید سرحال شوم.
پنجشنبه ها کار نگار بیشتر بود. می دانستم که روز شلوغی دارد. با این حال دوست داشتم کنارم باشد.
بعد از انجام کار بانکی راه مزون را در پیش گرفتم. به چند قدمی مزون که رسیدم، زن تقریبا فربهی زنگ در را می فشرد.
خانم، لطفا داخل رفتین به نگاربانو بگین تشریف بیارن دم در.
برگشت که ببیند صدای چه کسی است. با چشمان سرمه کشیدهاش نگاهم کرد و لبخند موذیانهای زد و گفت: شما آقا پیامین؟
لحظهای براندازش کردم.
- بله، از کجا متوجه شدین؟
نوک دماغش را جمع کرد و با عشوه گفت: به نگاربانو میگم بیاد.
چند دقیقهای معطل شدم. به نظرم فراموش کرده بود. در مزون که باز شد، همان زن را از بین در دیدم. موهای فرفری سیاه، لب های گوشتی و سینه های درشتش از پشت ویترین مانتوی تنگش خودنمایی می کرد.
- نگاربانوتون نیستن، رفتن برای بازدید ملک برای مزون جدید.
با دهان نیمه باز و چشمان از حدقه درآمده نگاهش می کردم؛ نمی دانستم مغزم از خبر مزون جدید شوک شده است، یا بدن نیمهلخت او.
دستش را تکان داد و صدا زد: آقا پیام! آقا پیام!
دستانش را که تکان می داد، حجم فشردهای از چربی بازوهایش تکان میخورد. خودم را جمع و جور کردم و در حالیکه او با گردنبند بلند خود بازی میکرد، با لحن آمرانهای گفت: مثل اینکه جا خوردی.
از مفرد حرف زدنش، حس صمیمیت به من دست نداد، بلکه بیشتر کنایه ای بود که بوی تمسخر می داد.
کاش می شد بعضی روزها را از تاریخ عمرت حذف کنی. کاش می شد آن روز لعنتی مزون نمی رفتم. کاش زبانم در انفرادی دهانم لال می ماند و صحبت با او را ادامه نمی دادم.
پرسیدم: شما نیروی جدید مزون هستی؟
شانههایش را بالا و پایین انداخت و حرکتی به بدنش داد که توجهم را جلب کرد. گفت: خیلی هم جدید نیستم، چند وقتی هست.
شاید کسی جای من حرف می زد. دوست داشتم با دست لب هایم را می بستم، اما پرسیدم: اسمت چیه؟
صدای لیلا را شنیدم. «حوا، چرا نمیای؟» و حوا با دستپاچگی خداحافظ کرد و در را بست.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران