پنج داستان (گلدسته ها و فلک)
قیمت : رایگان
در قسمتی از کتاب می خوانیم:
بدیش این بود که گلدستههای مسجد، بدجوری هوس بالا رفتن را به کلهی آدم میزد. ما هیچکدام کاری به کار گلدستهها نداشتیم. اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند توی کلاس که نشسته بودی و مشق میکردی، یا توی حیاط که بازی میکردی و مدیر، مدام پاپی میشد و هی داد میزد که:
- اگه آفتاب میخوای اینور، اگه سایه می خوای اونور.
و آن وقت از آفتاب که به سمت سایه میدویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توی چشمات بود. یا وقتی عصرهای زمستان می خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط -جلوی ردیف مستراحها در یک خط دراز آب بپاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد، و...
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران