پسر رها شده و فرشته درد
قیمت : ۱۴۹,۰۰۰ ریال
امیرحسین ابوئی مهریزی ملقب به هیراد در کتاب پسر رها شده و فرشته درد، داستانی از ترس؛ غم؛ شادی؛ عشق؛ محبت و... به رشته تحریر درآورده است که فقط جنبه سرگرمی دارند و کاملا زاییدۀ قوه تخیل اوست.
به راستی که آخر زندگی ما چه میشود؟ آیا ما نیز هدف مشخصی داریم، میدانیم برای چه تلاش میکنیم، و اصلا برای چه زندهایم، آیا اصلا تلاشی میکنیم؟
اگر نه، بلند شو؛ بلند شو کاغذی بردار و برای خودت هدفی مشخص کن!! برای خودت تلاش کن و برای زندگی بهتر زنده باش؛ تو لایق بهترینها هستی، اما قبل از آن باید بهترینی باشی!!
همهی ما، یک آنجل کنار خود داریم که احساساتی ندارد و با احساساتی همچون عشق، ترس، درد و... میجنگد؛ اما در آخر تصمیم گیرنده شمایید که کدام را انتخاب کنید. همهی ما یک دوست و یک عشق را در زندگیمان داریم و یا خواهیم داشت!!
حواسمان باشد و به حرف آنجل درون خود گوش دهیم و از احساسات فقط برای موفقیت و زندگی بهتر استفاده کنیم، از آن پل بسازیم برای پیروزی نه مانعی برای پیروزی.
زندگی زیباست، به این شرط که قدرت این را داشته باشیم روی بوم آن نقاشی از جنس خوشبختی و زیبایی بکشیم و از تماشای آن لذت ببریم. هدفمند باشیم و هدفهایمان را در افکارمان زیبا بسازیم، اگر هم برایمان دست نیافتنی باشد تماشای آن روی بوم نقاشی زندگیمان فوقالعاده لذت بخش و امیدوار کننده است، مطمئن باشید هر چیزی که کشیدنی باشد دست یافتنی است. این داستان، داستانی تخیلی، درام، عاشقانه و کمی تا قسمتی کمدی است.
در بخشی از کتاب پسر رها شده و فرشته درد میخوانید:
آنجل بابای من چجوری اینجا رو پیدا کرد؟ چجوری با هم آشنا شدن؟؟
داستانش طولانیه؛ مادرت زن فوقالعاده با ارده، زیرک و زیبا بود، من افتخار میکردم که با همچین انسانی همصحبت بودم، اون فوقالعاده مهربون بود. مادرت ماهی یک بار برای خرید و گاهی برای تفریح به شهر میومد، فرانکفورت؛ اونجا بود که پدرام هستی رو دید و بهش علاقهمند شد، وقتی که فهمید یه ایرانیه؛ پدرام نامهای برای پدرش نوشت و پاش و کرد تو یه کفش که هستی رو میخواد. یکی دو ماهی طول میکشید که مادر و پدر پدرام بیان آلمان، تو این مدت پدرام با سماجت سعی میکرد که دل هستی رو به دست بیاره!! شده بود نگهبان خونه هستی!!
من: از کجا فهمید که یه ایرانیه!!
آنجل: اولین بار که دیدتش، رفت جلو اسمش رو پرسید؛ هستی به هیچ پسری محل نمیداد خیلی مغرورانه برخورد میکرد؛ مخصوصا به پسرای پول داری مثل بابات؛ چون فکر میکرد که اونا خیلی خود خواهن و دوست دارن همه چی رو با پول بخرن!! خلاصه هستی جواب نداد و پدرت بار دیگه پرسید. این بار ماری اسمش رو گفت؛ وقتی فهمید که اسمش هستی با تعجب پرسید که تو ایرانی هستی؟؟ و باز هم ماری جواب داد که هستی یه دورگه ایرانی آلمانیه.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران