پرنده های آبی مجنون
قیمت : ۱۲۰,۰۰۰ ریال
کتاب پرندههای آبی مجنون دربارهی زندگی و خاطرات شهید علی اصغر حسینی محراب، به قلم میترا صادقیست.
شهید علی اصغر حسینی محراب در پانزدهم مردادماه سال 1340 در مشهد به دنیا آمد. پدرش مغازهی خوار بار فروشی داشت و از این راه امرار معاش مینمود و آنها از نظر مالی وضعیت مناسبی داشتند. هیجده ساله بود که با پیروزی انقلاب اسلامی و فرمان امام (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، به صف پولادین بسیج پیوست و از آن پس تمام نیرویش را صرف رشد روحانی و معنوی خویش نمود. او در طول دوران خدمت خود در بسیج، تحرک و تلاش بسیاری در جهت مبارزه با ضد انقلابیون و گروههای مواد مخدر از خود نشان داد. در سال 1360 - با توجه به احساس مسئولیتی که داشت و با این فکر که امروز کمک به دین و احکام قرآن از اولویت برخوردار است - همراه با سیل خروشان مردم حزب الله عازم جبهههای نبرد شد. محراب در عملیاتهای: پسوه، فتح، لیلۀالقدر، قادر، محاصره پاوه، والفجر 2، 3، 4 ، خیبر، بدر و الفجر 8 و 9 شرکت داشت. زمانی که عملیات کربلای 5 آغاز شد، از شب چهارم عملیات، محراب به عنوان فرماندهی محور عملیاتی لشکر ویژهی شهدا عمل میکرد. او توانست در آن شب پاتک شدید عراق را قاطع پاسخ دهد. به طوری که تا 9 صبح هیچ کس از نیروهای لشکر ویژهی شهدا به شهادت نرسیدند.
در شب ششم عملیات و در حالی که لشکر ویژهی شهدا تا اواسط شهر دوئیجی عراق پیش رفت و بخش عظیمی از پادگان قصر را تصرفکرده بودند. توپها و راکتهای شیمیایی منفجر شد؛ محراب که شیمیایی شده بود به ناچار به اهواز فرستاده شد او برخلاف دستورات پزشک پس از تسکین موقت سوزش گلو و چشمها دوباره راهی خط شد. در فاصلهی روزهای هفتم تا دهم عملیات، او مدام در تک و تاب رفتن به نزد نیروهایش در سنگر مقدم بود
سر انجام زمانی که محراب به اتفاق یکی از نیروهای اطلاعات به طرف خط میرفت و در حالی که سوار بر موتور به پل شهر دوئیچی عراق نزدیک میشدند، توسط راکتهای عراقی بمباران شدند. از وجود محراب و یار همراهش هیچ چیز باقی نماند. و به این ترتیب در تاریخ 30 دی ماه 1365محراب نیز به صف شهدا پیوست.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
از هر طرف در محاصره بودیم؛ از بالا و پایین و پشتدرختان. نمیدانستیم چه باید بکنیم. هر کدام در گوشهای، پشتدرخت یا تخته سنگی، سنگر گرفته بودیم و سعی میکردیم نگذاریم بیایند جلو و ما را به اسیری ببرند.
نمیدانستیم چه باید بکنیم که صدای محراب را از بیسیم شنیدیم که گفت: «کاوه دارد با پرندههایش میآید کمکتان. منهم با پای پیاده میآیم. فقط مقاومت کنید.»
هنوز صحبت محراب تمام نشده بود که صدای هلیکوپترها توی کوه پیچید. یکدفعه تیراندازیها قطع شد. هم ما و هم آنهادست از جنگ کشیدیم و چشم دوختیم به آسمان.
چیزی پیدا نبود اما صدا هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد.همچنان چشم به راه بودیم که یکهو، از پشت صخرهها،هلیکوپترها بالا آمدند. در یکی از هلیکوپترها باز بود و مسلسلسنگینی از آن بالا شروع کرد به شلیک طرف نیروهای دشمن.
دو هلیکوپتر کنارمان نزدیک سطح زمین ایستاد و کاوه و نیروهایش پیاده شدند. باز هم درگیری شروع شد که از پشتنیروهای دشمن، صدای تیربار آمد و شلیک موشک آرپیجی وفریاد اللهاکبر. نیروهای محراب از راه رسیده بودند.
دشمن فرار کرد. محراب نیروهای خسته را جمع کرد ودستور داد تا آنها را تعقیب کنیم. به راه افتادیم. محراب جلوتراز همه حرکت کرد.
داخل یک دره شدیم؛ با درختان کوتاه و بلند و صدای دهها وصدها پرنده میامد؛ تیراندازیها قطع شده بود و پرندهها داشتند از اینشاخه به آن شاخه میپریدند و شادی میکردند.
محراب جلوتر بود که سر راه کمین نگذاشته باشند. ما هم پشت سر بودیم که یکدفعه صدای تیراندازی بلند شد. محرابدنبال یکی میدوید و تیر هوایی در میکرد و فریاد میزد بایستد و تسلیم شود. ایستادیم به تماشا. محراب به آن که فرار میکرد، رسید. اسیر، دستانش را بالا برد. محراب چیزی گفت که ازحرکاتش فهمیدیم میگوید تا اسلحهاش را بیندازد. اسیر اسلحهاش را انداخت و یکدفعه ناغافل پرید طرف محراب. خشکمان زد. اسلحه از دست محراب افتاد و با هم گلاویز شدند. نفس در سینهها حبس شد. کاری از دست ما بر نمیآمد. فقط در دل دعا میکردیم و چشم دوختیم به مبارزهشان. محراب در یکلحظه دست اسیر را کشید، دستانش را دور او حلقه کرد و با یک فن کمر تو کمر بلندش کرد و کوبیدش زمین.
فریادمان از هیجان بلند شد. دویدیم طرفشان. محراب برخاست و دست اسیر را گرفت و او را بلند کرد. همگی هجوم بردیم طرف اسیر. خونمان به جوش آمده بود. محراب جلوی راهمان را گرفت. اسیر به پشت او پناه برد. یکی فریاد کشید: «او را بده دست ما، برادر محراب. اینها دوستان ما را شهید کردهاند. نباید بهشان رحم کرد.»
محراب دستانش را باز کرد که جلوتر نرویم. بعد آرام گفت:«این اسیر شده و دیگر علیه ما نمیجنگد. ما حق کشتن او رانداریم. حتی نباید به او بیاحترامی کنیم.»
ساکت شدیم و همانجا محراب برایمان از گذشت گفت. چیزی نداشتیم که بگوییم. حرفهای او آبی بود بر آتش خشم ما.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران