و شام بود و صبح بود
قیمت : ۵۰,۰۰۰ ریال
کتاب و شام بود و صبح بود نوشتۀ هاینریش بل، دربردارندهی داستانهای کوتاه آلمانی با موضوع طنز، عشق و شور، جوانی، پیری و جنگ و صلح است.
داستانهای کتاب و شام بود و صبح بود، مربوط به جنگ و حوادث پس از آن است، برخی دیگر رنجهای بازماندگان را به تصویر میکشد و برخی نیز هزل گونه است، طنزوارههایی دلنشین و خواندنی در هجو حماقتهای جهانی و موقعیتهای خندهدار بشری.
هاینریش بل (Heinrich Boll)، نویسنده این کتاب، اعتقاد زیادی به کوتاهنویسی داشت و به باور اکثر نویسندگان آلمانی زبان، برجستهترین نویسنده آلمان در قرن بیستم بوده است. تضاد دوران جنگ و پس از جنگ در آلمان، موضوع فاشیسم و حمایت کلیسا از طبقه مرفه، جزء مضامین اصلی بل است.
در داستان «و شام بود و صبح بود» آمده است: «برینگ و آنا سه سال است که ازدواج کردهاند. بر اثر دروغ کوچکی که برینگ به آنا گفته است، آنا با او حرف نمیزند و تبدیل به سنگی شده که سکوت را برگزیده است. برینگ به خاطر سکوت آنا از رفتن به خانه وحشت دارد. مدت طولانی است که آنا این رویه را برگزیده و برینگ را بر تجسم اتفاقات وحشتناک وامیدارد. در شب کریسمس برینگ برای آشتی با وی، هدایایش را با پست میفرستد، اما...
در بخشی از کتاب و شام بود و صبح بود میخوانیم:
کسى کنار دیوارى ایستاده بود و از میان جنگلى از سیمها بیرون را نگاه مىکرد. مرد، بیهوده دنبال چیزى انسانى مىگشت. عاقبت هیچ پیدا نکرد، غیر از سیمهاى درهم و برهمى که به طرز وحشتناکى منظم بودند. بعد جانوران گرسنهاى را دید که در تف گرما تلوتلو خوران به طرف آبریزگاه مىرفتند و پشت سرشان، تا چشم کار مىکرد، خاک رس بود و خیمه. با خود فکر کرد به هر حال این سیمها یکجایى تمام خواهند شد. ولى باور نکرد. رخسار خیره، برافروخته و بىلک آسمان، آبى مایل به سفید بود، اما هر چه بود انسانى نبود و خورشید هم جایى در بىرحمى خود غرق بود. تمام دنیا عینهو شعلهاى ساکن شده بود و رفتارى مثل نفس کشیدن حیوانى در هرم هراسان نیمروزى داشت. گرمایى طاقتسوز که به برجى هراسناک از شعلههاى برهنه و پرزبانه مىماند و بر مرد بر فلان کس مىتابید و همچنان تابشش بیشتر مىشد.
... چشمهاى مرد روبروى خود چیزى انسانى ندید و پشت سرش هم ابدا چنین چیزى نبود حتى آن جا را بهتر هم مىدید. بىآنکه لازم باشد، سربرگرداند در آن جا وحشت مطلق حکمفرما بود. آنها دور زمین فوتبال تعرضناپذیر (آخر زمین فوتبال، جایى، مقدس مقدس بود!) ایستاده بودند؛ دیگران مثل ماهىهاى در حال گندیدن گرده بر گرده به هم چسبیده بودند. بعد از آن نوبت آبریزگاههایى شد که برقشان انداخته و مثل برف تمیزشان کرده بودند (چون بهداشت سه برابر مقدس بود!) و یک جایى، آن پشتها، پشت سر مرد، بهشت بود: خیمههاى سایهدار خالى... خالى، که پلیسهاى چاق و چله از آنها نگهبانى مىکردند.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران