کتاب هه ناو نوشتهٔ سرکار خانم زهره سادات هاشمی است که توسط انتشارات نظری به چاپ رسیده است. این کتاب داستانی بلند را که روایتی از بمباران شیمیایی سردشت است، بازگو کرده است.

کتاب هه ناو که یک راوی اول‌شخص دارد و با زبانی عامیانه نوشته شده، روایت خود را از اواخر خرداد سال 1366 آغاز می‌کند. راوی می‌گوید که به‌تازگی امتحانات ثلث سوم تمام شده بود. به‌دستور «ماماجان» برای بیکارنبودن در 3 ماه تابستان، آن هم برای راوی که در شهر غریبی بود و کسی را آشنا نداشت، راوی به کلاس خیاطی منزل یکی از همسایه‌ها می‌رفت. ماماجان پیوسته به او می‌گفت که دیگر بزرگ شده‌ای و داری به دبیرستان می‌روی. ماماجان می‌گفت که دختر به سن‌وسال تو باید 10 تا هنر بلد باشد و این انگیزهٔ ماماجان برای فرستادن راوی به کلاس خیاطی بود.

بخشی از کتاب هه ناو
«ما همه باهم وارد خانه شدیم نزدیکی های اذان بود وضو گرفتیم. من و روژان و سارا باچند دختردیگر مسئول پذیرایی شدیم. چایی میریختیم اب میاوردیم. حلوا ها و خرماهایی که اورده بودند را در سینی می چیدیم و تعارف می کردیم. یک ساعتی که همه خوب جمع شدند کتاب های قرآن که امیر حسین وپسرها از مسجد اورده بودند را بین خانم ها تقسیم کردیم و جاسه ختم شروع شد تا حدود ساعت ده شب تمام سی جز ختم شده بود و کتاب های کوچک قرآن را داخل صندوقی که از مسجد اوردهه بودند جمع کردیم. یک خانم بعد از جلسه قرآن شروع به نوحه خوانی به سبک کردی و با لهجه خود کرد ها کرد و زن ها هم شیون می کردند. امیر حسین من را صدازد وقتی رفتم بیرون امیر گفت: از طرف پایگاه شامی مختصر تهییه شده بیا کمک بده با دوستانت تا منظم تقسیم کنیم. یک عده هم از آقایان مسجدی و بسیج محل در حیاط نشسته بودند. همون موقع بابا هم با چند تا از اهالی محل وارد حیاط شد. پشت سر باباجان هیوا هم امد. تاهیوا توی حیاط رسید دیدم با امیرحسین چشم توچشم شد. امیر حسین به سمت من امد و گفت: توبرو داخل نظارت کن یکی را بگو دم در بایسته هروقت لازم بود بگو تا غذا هارا بفرستیم. روی حرفش حرفی نزد نخواستم الکی حساسش کنم. رفتن منتتظر شدم نوحه خوانی زن ها تمام بشه. بالاخره بعد از یک ساعتی سفره را انداختیم و پارچ های اب را چیدیم و ظرف های سبزی تازه را اوردیم به روژان گفتم برو دم در بگو امیر حسین غذا را بیاره.

روژان دم در رفت و من هم سر سفره ایستادم چند تا از دخترهاهم کمک می کردند به همه غذا تقسیم شد و گفتم دیگه داخل نفرسته. خودم اصلا دلم شام نمیخواست و چیزی نخوردم نزدیک ایوان رفتم و بیرون را نگاه کردم. همه مردها هم بیرون در حال غذا خوردن بودند امیر حسین تا من را دید جلو امد و گفت: چیزی کم و کسری دارید؟؟»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.