هزار و یک شب ، قصه اول : قصه گو شدن شهرزاد
قیمت : ۶۰,۰۰۰ ریال
کتاب هزار و یک شب، قسمت اول: قصهگو شدن شهرزاد، دربارۀ تلاش دختر وزیر، شهرزاد، است که برای زنده ماندن شروع به گفتن داستانهایی پیوسته میکند و هر داستان درمانی برای روح زخم خورده پادشاه میشود. این کتاب توسط جلال نوع پرست بازنویسی شده است.
داستانهای این مجموعه در طول تاریخ و توسط افراد مختلف گردآوری شده است. داستانهای این میکروکتاب بخشی از هویت جمعی ما به شمار میرود و به شرح قصهها و افسانههایی میپردازد که گذشتگان ما دربارهی اسطوره و جهانی که در آن زندگی میکردند، ساختهاند. اصل کتاب به زبان فارسی پهلوی بوده که بعد از ترجمه آن به عربی، متاسفانه نسخه اصلی از بین میرود. اما نکتهای که در پس این هزار و یک شب است، میتواند حکایت امروز هر کدام از ما باشد.
عبداللطیف طسوجی، نویسنده، مترجم و از فاضلهای دوره فتحعلی شاه بود. علم ادبی او در زمان خودش به قدری بوده که لغتنامه برهان قاطع را اصلاح کرد. در سال 1259 به دستور شاهزاده بهمن میرزا ترجمه هزار و یک شب از عربی به فارسی را شروع میکند. محمدعلیخان اصفهانی، متخلص به سروش، هم او را در این راه و در تبدیل اشعار عربی به فارسی همراهی کرد. سرانجام در سال 1261 برای اولین بار در چاپخانه سنگی تبریز هزار و یک شب چاپ میشود و تا به امروز هم از همان نسخه طسوجی استفاده میشود.
در بخشی از میکروکتاب هزار و یک شب، قسمت اول: قصهگو شدن شهرزاد (One Thousand and One Nights) میخوانید:
ای پادشاه خوش اقبال، شنیدهام بازرگانی سرد و گرم روزگار دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده، به شهرهای دور و دریاهای پر شور سفر میکرد؛ در سفری دراز که از گرما خسته و ملول شد به سایه درختی پناه برد تا دمی استراحت کند. کمی که نفسش تازه شد، قرصه نانی و چند دانه خرما از خورجینی که به همراهش بود، بیرون آورد و خورد و هستهی خرما را بر زمین انداخت. در همان لحظه دیوی با شمشیری کشیده بر وی ظاهر شد و گفت زمانی که هستهی خرما را بر زمین انداختی بر سینهی فرزند من فرود آمد و در دم او را کشت. اکنون باید جان تو را به قصاص بگیرم.
بازرگان گفت: ای جوانمرد دیوان، من ثروتی بیحساب و چند پسر دارم؛ اکنون که قصد جان مرا کردهای، به من فرصت بده که به خانه بازگردم و اموالم را برای فرزندانم تقسیم کنم و وصیتهای خویش را به خویشاوندانم بسپارم؛ سال بعد نزد تو خواهم آمد. دیو خواهش او را پذیرفت. بازرگان به خانه بازگشت. ثروت خود را میان فرزندانش تقسیم کرد و ماجرای دیو را برای آنها باز گفت. یک سال مقرر سپری شد و به همان بیابان بازگشت؛ پای همان درخت نشست و به حال خود گریست. در همین حال پیری پیدا شد که غزالی در زنجیر با خود همراه داشت. به بازرگان سلام داد و پرسید: تو کیستی و تنها در محل اقامت دیوان چه میکنی؟ بازرگان تمام ماجرا را برای پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد حیرت زده به حال او افسوس خورد و گفت: از این خطر رها نخواهی شد. سپس در کنار بازرگان نشست و گفت: از این جا بر نخواهم خواست تا ببینم سرانجام کار تو چه خواهد شد؟!
بازرگان دوباره در حال خود فرو رفت و به گریستن مشغول شد. کمی بعد پیر دیگری با دو سگ سیاه سر رسید و سلام داد و پرسید که: در این محل چرا نشستهاید و در سرزمین دیوان به چه چیزی دل بستهاید؟ آنها ماجرا را تعریف کردند. هنوز پیر دیگر در کنار آنها ننشته بود که پیرمرد قاطر سواری به آنها رسید. سلام کرد و دلیل بودن آنها را در جایگاه دیوها پرسید. آنها هم ماجرا را باز گفتند. ناگهان گردی از زمین برخاست. دیو با تیغ آخته پدیدار شد و دست بازرگان را گرفت. خواست که او را بکشد. بازرگان گریان بود و هر سه پیرمرد نیز به حال او میگریستند. پیرمرد اول که غزال در زنجیر خود داشت برخاست و بر دست دیو بوسه زد و گفت: ای امیر دیوان، مرا با این غزال داستان عجیبی هست. آن را برایت تعریف میکنم اگر از آن خوشت آمد از یک سوم خون این مرد گذشت کن. دیو گفت: تعریف کن.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران