هزار و یک شب ، قسمت چهارم : حمال و دختران 2
قیمت : ۶۰,۰۰۰ ریال
کتاب هزار و یک شب، قسمت چهارم: حمال و دختران 2، دربارۀ تلاش دختر وزیر، شهرزاد، است که برای زنده ماندن شروع به گفتن داستانهایی پیوسته میکند و هر داستان درمانی برای روح زخم خورده پادشاه میشود. این کتاب توسط جلال نوع پرست بازنویسی شده است.
داستانهای این مجموعه در طول تاریخ و توسط افراد مختلف گردآوری شده است. داستانهای این میکروکتاب بخشی از هویت جمعی ما به شمار میرود و به شرح قصهها و افسانههایی میپردازد که گذشتگان ما دربارهی اسطوره و جهانی که در آن زندگی میکردند، ساختهاند. اصل کتاب به زبان فارسی پهلوی بوده که بعد از ترجمه آن به عربی، متاسفانه نسخه اصلی از بین میرود. اما نکتهای که در پس این هزار و یک شب است، میتواند حکایت امروز هر کدام از ما باشد.
عبداللطیف طسوجی، نویسنده، مترجم و از فاضلهای دوره فتحعلی شاه بود. علم ادبی او در زمان خودش به قدری بوده که لغتنامه برهان قاطع را اصلاح کرد. در سال 1259 به دستور شاهزاده بهمن میرزا ترجمه هزار و یک شب از عربی به فارسی را شروع میکند. محمدعلیخان اصفهانی، متخلص به سروش، هم او را در این راه و در تبدیل اشعار عربی به فارسی همراهی کرد. سرانجام در سال 1261 برای اولین بار در چاپخانه سنگی تبریز هزار و یک شب چاپ میشود و تا به امروز هم از همان نسخه طسوجی استفاده میشود.
علیاصغر حکمت استاد ادبیات فارسی و پژوهشگر، کتاب هزار و یک شب را مربوط به پیش از دوره هخامنشی میداند که در هند به وجود آمده و قبل از حمله اسکندر به فارسی (احتمالا فارسی باستان) ترجمه شده و در قرن سوم هجری زمانی که بغداد مرکز علم و ادب بود از پهلوی به عربی برگردانده شده است. اصل پهلوی کتاب ظاهرا از زمانی که به عربی ترجمه شده از میان رفته است. ترجمهی فارسی نسخهی عربی آن در سال 1259 هجری قمری، در زمان محمدشاه قاجار، به دست «ملا عبداللطیف طسوجی» آغاز شد (این کتاب دارای ارزش تاریخی است، اما در کل یک سوم کتاب اصلی را هم شامل نمیشود) و «میرزا محمدعلی سروش اصفهانی» اشعاری به فارسی برای برخی از داستانهای آن سرود و برای تعداد دیگری از این داستانها اشعاری از شعرای بزرگ پارسیگوی انتخاب کرد؛ ترجمه، سرایش و انتخاب اشعار تا زمان ناصرالدین شاه ادامه داشته است. نسخه کنونی فارسی پس از اتمام امور «طبع کتاب» در زمان ناصرالدین شاه به چاپ سنگی رسید.
در بخشی از میکروکتاب هزار و یک شب، قسمت چهارم: حمال و دختران 2 میخوانید:
جعفر از بارگاه خلیفه بیرون آمد؛ غمگین و محزون به سوی خانه قدم میزد و مبهوت با خود فکر میکرد که چگونه کشندهی این دختر را پیدا کنم و اگر بیگناهی را به جای او قصاص کنم!؟ به خانه رسید و پریشان از این افکار سه روز را، بیآنکه خواب به چشم بیاورد، سپری کرد. روز چهارم خلیفه او را احضار کرد و از قاتل پرسید. جعفر پاسخ داد: هیچ کس از غیب آگاه نیست الا خدا. خلیفه خشمگین شد و گفت: چون سوگند خوردهام، باید امروز تو را بکشم. سپس دستور داد که منادیان در شهر جار بزنند که امروز جعفر بر مکی وزیر به دار آویخته خواهد شد. هر کس که میخواهد ببیند، حاضر شود. مردم گروه گروه برای تماشای آمدند؛ اما همگی از شنیدن این خبر غمگین و گریان بودند و دلیل خشم خلیفه را نمیدانستند.
خادمان خلیفه چوبهی دار را بر پا کردند، جعفر را دست بسته پای دار آوردند و چشم به اشارهی خلیفه و گوش به فرمان او داشتند. در این میان جوانی نیکو صورت، جامهی نو بر تن، با شتاب به سوی آنها آمد. به محض رسیدن خود را به پای جعفر انداخت و شیون کنان گفت: ای وزیر دانشمند، دختری را که در صندوق یافتید، من کشتم. باید مرا به خون او قصاص کنید. جعفر از شنیدن آنچه جوان گفت به رهایی جانش شاد شد و از حال جوان و آنچه بایست بر سر او بیاید غمگین بود. در همین احوال، پیرمردی سالخورده، مردم را کنار میزد و شتابان پیش میآمد. به جعفر که رسید گفت: ای وزیر، این جوان تقصیری ندارد، به خویشتن بهتان میبندد؛ دختر را من کشتهام به خون او باید مرا قصاص کنید. جوان گفت: ای وزیر، این پیرمرد خرفت و سالخورده است، خرد از کف داده، نمیداند چه میگوید؛ دختر را من کشتهام...
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران