نوازنده شیپوری که به ایرلند خیانت کرد

نوازنده شیپوری که به ایرلند خیانت کرد

قیمت : ۵۸,۰۰۰ ریال
معرفی کوتاه:کتاب حاضر، از مجموعه «داستان‌های مدرن کلاسیک» شامل سه داستان کوتاه، با موضوع طنز، اثر «مایکل فرانک اوکانر» ملقب به «چخوف ایرلند»، نویسنده ایرلندی (1903 1966م.) است. عنوان داستان‌ها عبارتند از: «نوازنده شیپوری که به ایرلند خیانت کرد»؛ «اولین اعتراف» و «مهمانان ملت». در خلاصه داستان «نوازنده شیپوری که به ایرلند خیانت کرد» آمده است: «میک» نوازنده شیپوری در ایرلند است. دو گروه ضدهم با رهبری «ویلیام اوبرین» و «جانی ردموند» هر روز بر علیه هم شعار داده و هم‌گروهای بسیار وفاداری به رهبر خود هستند. میک طرفدار مصالحه و رضایت و پسر نوجوانش طرفدار ویلیام اوبرین است. بعد از مدتی رهبر گروه ارکستر که بیک نقش مهمی در آن دارد، به دلایل و منافع شخصی از بیک می‌خواهند که غرور و تعصب خود به ویلیام اوبرین را کنار گذاشته و آن را فدای خواستار گروه کند و برای ستایش جانی ردموند بنوازند. با پذیرش این پیشنهاد، میک به عنوان خائنی که به ایرلند خیانت کرد معروف شده و در کشمکشی که میان دو گروه درمی‌گیرد، برای همیشه موسیقی و ایرلند را به همراه پسر نوجوانش ترک می‌کند.
مایکل فرانک اوکانر اودونوان ملقب به به چخوف ایرلند متولد شهر کورک ایرلند و یکی از بزرگترین نویسنده های ایرلندی است که 150 اثر از خود بر جای گذاشته که اکثرا شامل داستان های کوتاه و خاطرات است.بسیاری از نوشته های اوکانر از تجربیات شخصی وی به عنوان یک ایرلندی نشات گرفته که مهم ترین ردپای آن را می توان در داستان سوم این مجموعه تحت عنوان مهمان ملت دید که ملهم از تجربه شخصی شرکت در جنگ استقلال ایرلند است.

توضیحات
«نوازندهی شیپوری که به ایرلند خیانت کرد» سه داستان کوتاه نوشته فرانک اوکانر(1966-1903) نویسنده سرشناس ایرلندی است.
در بخشی از داستان «مهمانان ملت» از این کتاب که بیانگر تجربیات شخصی نویسنده از جنگ استقلال ایرلند است می‌خوانیم:
«هنگام غروب، انگلیسی گنده، بلچر، با پاهای درازش خاکسترها را جابه‌جا می‌کرد و می‌گفت: «خب رفقا، نظرتون چی‌یه؟» و من و نوبل می‌گفتیم: «خوبه رفیق.» (ما هم اصطلاحات عجیب/غریب آن‌ها را به‌کار می‌بردیم.) و انگلیسی ریزه، هاوکینز، لامپ را روشن می‌کرد و ورق‌ها را می‌آورد. بعضی وقت‌ها جرمیا دونووان سرپا می‌ایستاد و بر بازی نظارت می‌کردو از ورق‌های دست هاوکینز که همیشه بد بازی می‌کرد، متحیر می‌شد، و اگر یکی از آن‌ها را به ما رد می‌کرد، سرش داد می‌زد: «اه لعنتی، چرا درست بازی نمی‌کنی؟»
اما معمولا جرمینا مثل آن انگلیسی گنده، بلچر آدم موقر و شیطان بدبختی بود و از آن‌جایی که آدم منضبطی بود، بازی نمی‌کرد و فقط از بالا نگاه می‌کرد، اگرچه دست‌اش از آن‌ها هم کندتر بود. کلاه کوچکی به سرش می‌گذاشت‌و پاتاوه‌یی هم روی شلوار درازش می‌پوشید و به ندرت دیده می‌شد که دست‌هایش بیرون از جیب‌های شلوارش باشد. وقتی کسی با او صحبت می‌کرد، رنگ‌اش قرمز می‌شد، از سرتاپایش به لرزه می‌افتاد و در تمام مدت به زمین و به پاهای بزرگ دهاتی‌اش نگاه می‌کرد. من و نوبل به لهجه‌ی دهاتی‌اش می‌خندیدیم، چون ما هردو بچه‌های شهر بودیم.
در این لحظه نمی‌توانم نقطه‌نظر خودم و نوبل را که مراقب بلچر و هاوکینز بودیم، شرح دهم؛ چراکه معتقدم که شما می‌توانید تصور کنید که این زوج در هرجایی از این‌جا تا کلاره گالاوی که می‌رسیدند، مثل یک علف هرز ریشه می‌دواندند. هیچ‌گاه در تجربه‌ی کوتاه‌ام از زندگی، مردهایی را مثل این‌ها ندیده بودم که این‌قدر زود به کشورشون عادت کنند.»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.