سه ماه می‌شد که «سلیمه» به مسجد نرفته بود. وقتی صدای اذان بلند می‌شد، بیشتر از گذشته‌ها به فکر مسجد می‌افتاد. سه ماه بود که او صاحب فرزندی شده بود. کسی را نداشت که از فرزندش نگهداری کند تا او بتواند برای نماز جماعت به مسجد برود. شوهرش خرما فروش دوره گردی بود که از صبح تا شب، کوچه پس کوچه‌های مدینه را زیر پا می‌گذاشت تا خرج زندگی‌اش را در آورد. او نه خودش وقت داشت که به بچه‌اش برسد، نه پولی داشت که به کسی بدهد تا از بچه نگهداری کند. سلیمه از زندگی خودش راضی بود، اما وقتی که صدای اذان به گوش می‌رسید، حال عجیبی به او دست می‌داد. به یاد صدای گرم و دلنشین پیامبر می‌افتاد که فضای مسجد را پر می‌کند. خیلی دلش می‌خواست که مثل گذشته‌ها با شنیدن صدای اذان به طرف مسجد برود و در نماز جماعت شرکت کند
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.