در بخشی از این کتاب می خوانیم :
زمین، گرم بود و از آسمان آتش می‌بارید. صدای آرام زنجیره‌ها در میان بوته‌های خار به گوش می‌رسید. سه مرد، از بالای تپه‌ای سرازیر شدند و ابری از گرد و غبار به هوا پر کشید. مرد اول پائین تپه ایستاد. روی پوشیده‌اش را باز کرد و با خستگی گفت: «ساعتهاست که در این بیابان جستجو می‌کنیم، اما هنوز به قطره آبی هم دست نیافته‌ایم.»
مرد دوم با اندوه به اطراف نگاه کرد. خسته و عرق کرده، مشتی خاک از زمین برداشت و در هوا پراکند و آهسته گفت: «زمین خشک است و بوی آب به مشام نمی‌رسد. شاید سرنوشت ما این است که در این بیابان از تشنگی بمیریم.»
مرد سوم با خستگی بسیار تپه را دور زد. دو مرد به دنبال او رفتند. زمین داغ از شن نرمی پوشیده شده بود و پای آنها تا زانو در شن فرو می‌رفت. سه مرد، خسته و تشنه در هر سویی جستجو می‌کردند، اما از هر طرف، بیابان داغ، در پیش روی آنان گسترده بود. ناگهان یکی از آنها دستش را سایبان نگاهش کرد، به نقطه‌ای از بیابان اشاره کرد و فریاد زد: «نگاه کنید!».
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.