مسافر صبا
قیمت : ۳۹۶,۰۰۰ ریال
در بخشی از کتاب مسافر صبا میخوانیم:
وقتی از کار اخراج شدم دیگه انگیزهای برای ادامه زندگی نداشتم. من هیچوقت دوست نداشتم اخراج بشم. رئیسم دنبال بهانهای بود تا برادرزادهاش رو خوشحال کنه و به همین راحتی من دیگه جایی در جایگاهم نداشتم. اخراج شدن از کار منو وادار کرده بود که خودمو از زندگیم اخراج کنم. زندگیم توی یه اتاق خلاصه میشد و این در حالی بود که من هیچوقت دوست نداشتم زندانی باشم.
صندلی رو جلو کشیدم و روی اون نشستم. چای داغ رو یه کم مزه مزه کردم و از پنجره به کوچه زل زدم. شلوغ بود. شلوغتر از آن که فکرش را بکنی. من هیچوقت دوست نداشتم توی اون کوچه زندگی کنم. تنها چیزی که برام جالب بود این بود که چطور انقدر غرق در بازی بچهها میشدم.
شبها کوچه در سکوت بود و تموم خونهها توی تاریکی فرو میرفتند و اون موقع بود که نور چراغ برق نیمه جون کوچه به شیشه میخورد و از انعکاس نور، تصویر مبهمی درست میشد که من مدام بهش نگاه میکردم. گاهی خیالاتی میشدم و اون رو موجودی خارقالعاده فرض میکردم. ولی خب از اینکه اون موجود هیچ تکونی نمیخورد و کسلتر از خودم بود، حوصلم سر میرفت...
از کوچه کلافه کننده دست کشیدم و لیوان کثیف رو روی زمین گذاشتم. شب و روز اتاق برام یکی شده بود. گاهی از حرف نزدن صدام خفه میشد. شاید هم از گرسنگی صدام رو قورت میدادم.
وقتی نا امید میشدم گوشه اتاق مینشستم. وقتی خیلی ناراحت بودم روی زمین دراز میکشیدم و به سقف خیره میشدم. وقتی عصبانی بودم راه میرفتم. وقتی هم روی صندلی مینشستم و به کوچه نگاه میکردم، غرق در فکر بودم.
اون روز در حالی که اصلا نمیدونستم چند روزی میشد از خونه بیرون نرفته بودم، گوشه اتاق توی خودم چنبره زده بودم. همون ساعتها بود که صدای گوشیم رو با چشمام دنبال کردم. صدا از زیر لباسهای چرک میومد. پیامش رو باز کردم.
- سلام میشه با من دوست بشی.
با فکر این که مزاحمه، گوشیم رو پرت کردم رو تخت...
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران