افسانه
امشب امیر رفت همون جایی از باغچه که خواهرش افسانه، هرشب تا صبح نماز می خوند و زنجموره می کرد، سم زد. نمی فهمم چرا؟ بعد از این همه سال هنوز روز خواستگاری یادم نرفته. امیر نبود. بابا و مامان خدا بیامرزش با عمه خانم و خاله جونش اومدن. باباش هیچی تا موقع رفتن نگفت. به گل وسط قالی نگاه می کرد. هر وقتم مامان امیر ازش تایید می خواست، سرشو سه بار، بالا و پایین می کرد.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.