مردی با پالتویی قهوه ای رنگ و هشت داستان دیگر (نه داستان از هشت نویسنده )
قیمت : ۸۹,۰۰۰ ریال
معرفی کوتاه:
همسرم دختری است که از شهر دیگری در ایالت اوهایو به این شهر آمده. ما یک خدمتکار داریم، ولی همسرم اغلب خانه را جاروب می کند و گاهی اوقات تخت خوابی را که هر دو توی آن می خوابیم مرتب می کند. من و همسرم شب ها با هم می نشیسنم ولی من او را نمی فهمم. نمی توانم از خودم بیرون بیایم. یک پالتو قهوه ای رنگ می پوشم و نمی توانم از پالتو ام بیرون بیایم. نمی توانم از خودم بیرون بیایم. همسرم بسیار آرام است و آهسته حرف می زند، اما او، نمی تواند از خودش بیرون بیاید. همسرم از خانه بیرون رفته است. او نمی داند که من اندک تفکری نسبت به زندگی او سراغ دارم. می دانم که او موقعی که بچه بود به چه چیز فکر می کرد و میان رهگذارهای یکی از شهرهای اوهایو قدم می زد. من صداهای ذهن او را شنیده ام. شنیده ام آن صدای اندک را.
توضیحات:
«مردی با پالتو قهوهای رنگ و هشت داستان دیگر (نه داستان از هشت نویسنده)» گزیده و ترجمه حمیدرضا رضایی (-1375) است. در این مجموعه 9 داستان از هکتور مونرو، استیفن کرین، یودورا ولتی،دوروتی پارکر، شروود آندرسون، رابرت بار،کیت شوپن و چارلز دیکنز میخوانید:
تلفن (دوروتی پارکر)
خدایا خواهش می کنم بگذار او الان به من تلفن کند. خدای خوبم، بگذار الان به من زنگ بزند. من چیز دیگری از تو نمی خواهم. واقعا نمی خواهم. این خواسته ی چندان بزرگی نیست. خدایا این برای تو چیز خیلی کوچکی است؛ خیلی کوچک. تنها بگذار او به من تلفن کند. خدایا خواهش می کنم، خواهش می کنم... اگر بهش فکر نکنم، شاید تلفن زنگ بخورد. بعضی وقتها این طور می شود. اگر بتوانم به چیز دیگری فکر کنم. اگر بتوانم پنج تا پنج تا بشمارم تا پانصد، آن وقت ممکن است تلفن زنگ بخورد. آرام می شمارم. تقلب هم نمی کنم. اگر رسیدم به عدد سیصد و تلفن زنگ خورد، شمردن را متوقف نمی کنم، جواب نمی دهم تا به پانصد برسم. پنج، ده، پانزده، بیست، بیست و پنج، سی، سی و پنج، چهل، چهل و پنج، پنجاه ... آه، لطفا زنگ بزن، خواهش می کنم. این دیگر آخرین باری است که به ساعت نگاه می کنم. دیگر به آن نگاه نمی کنم. ساعت هفت و ده دقیقه است. او گفت ساعت پنج زنگ می زند: «ساعت پنج بهت زنگ می زنم عزیزم.» فکر می کنم او به من گفت:» عزیزم». تقریبا مطمئنم این را گفت. می دانم دو بار بهم گفت عزیزم. دفعه ی دیگرش آن وقت بود که موقع خداحافظی گفت: «خداحافظ عزیزم». به سرش شلوغ بود، توی دفترش بود و نمی توانست زیاد حرف بزند. ولی دو بار مرا «عزیز» صدا کرد. نمی توانست حواسش جمع تماس من باشد. می دانم آدم نباید زیاد با تلفن حرف بزند.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران