مجموعه کتاب های از سرزمین نور: روزگار دراز رنج، از دعوت آشکار تا آغاز هجرت به حبشه (جلد پانزدهم)
قیمت : ۱۵۰,۰۰۰ ریال
این مجموعه که مخاطب آن نوجوانان هستند، در هر مجلد به فرازی از زندگی رسول گرامی اسلام پرداخته است.قالب نوشته ها داستان است و جدا از نام کلی مجموعه که “از سرزمین نور”است، هر مجلد نیز عنوان ویژه خود را دارد.این عناوین به ترتیب عبارت اند از:داستان زمزم(داسنان زندگی نیای پیامبر)، آنچه خدای کعبه اراده کند(داستان زندگی پدر پیامبر)، و ان ستاره که دنباله دار می آید(داستان تولد پیامبر)، یتیم نظر کرده(داستان خردسالی پیامبر)، آن قصه که در کتاب ها آمده بود(داستان دیدار عبدالمطلب با شاه یمن)، با من سخن بگو مادر(داستان زندگی مادر پیامبر)، ماجرای سپاه فیل(داستان حمله ابرهه به مکه)، آن پدر بزرگ دوست داشتنی(پایان کار عبدالمطلب)، سفر دراز شام(داستان نوجوانی پیامبر)، خورشیدی در خانه خدیجه(داستان جوانی پیامبر)، داستان سیل آن سال(داستان جوانی پیامبر)، شب رویش غنچه نور(داستان بعثت پیامبر)، ای جامه بر سر کشیده، برخیز(داستان بعثت پیامبر)، روزگار دراز رنج(از دعوت آشکار تا آغاز هجرت به حبشه)، روزنه ای به رهایی(داستان هجرت حبشه).
قابل ذکر است،این مجموعه به صورت یک جا یا تک مجلد ،موفق به در یافت جوایزی از دومین جشنواره قصه های قرآنی،ائمه ،معصومین و پیامبرن،جشنواره کتاب کودک و نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان،کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی،مجله سلام بچه ها،انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک و نوجوان،و جشنواره کتاب شهید حبیب غنی پور شده است.همچنین متن این مجموعه در دهه 1370 در طول دو سال(ساعت هشت و نیم صبح های جمعه ) به صورت روایت نمایش از صدای جمهوری اسلامی ایران پخش شد و سپس با ترجمه به چند زبان از شبکه های برون مرزی صدا نیز به همان صورت روایت نمایش پخش گردید و مورد استقبال مخاطبان واقع شد.اضافه آنکه دست اندر کاران این مجموعه خاصه نویسنده آن، ضمن شرفیابی به حضور مقام معظم رهبری،مورد تقدیر ویژه معظم له واقع شدند.
بخشی از کتاب:
-برخیزید ...! برخیزید...! برخیزید...!
از سر زدن سپیدۀ صبح، زمان زیادی نگذشته بود. خورشید در حال سر بیرون آوردن از افق مشرق بود. مردم، نرم نرم، مشغول از سرگیری روز نوی بودند، که ناگهان این فریاد هشداردهنده، بلند شد. بعد، در آن سکوت سستی آور صبحگاهی، صدا در آن درهٔ سنگستان پیچید و در هر طرف به کوه ها خورد و چند بار تکرار شد:
-برخیزید... برخیزید... ایزید... زید... اید... د...!
آیا راهزن ها به شهر حمله کرده بودند؟... بعید به نظر نمی رسید. چون رسم آنها این بود که وقتی تصمیم به غارت بزرگی داشتند، در این ساعت از روز به مردم می تاختند.
بله...! حتما، آنها بودند! چون این حرف، با این بانگ بلند، در این ساعت از صبح، جز این، نشانۀ هیچ چیز دیگری نمی توانست باشد.
«برخیزید ای خوا بزدگان غرقهٔ غفلت؛ که دشمن به شما بسیار نزدیک است! »
این، موضوع ساده ای نبود تا بتوان از کنارش گذشت و به آن اعتنا نکرد. پس، مردم، کنجکاو یا نگران، و بعضی هم کنجکاو و هم هراسان، اغلب، رنگ از چهره پریده، هر کاری که در دست داشتند رها کردند، و در جست و جوی صاحب صدا، به هر طرف، سر چرخاندند.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران