کتاب ماه منفور نوشته سرکار خانم سحر قزوینی منتشر شده در نشر متخصصان. در بخشی از این کتاب می خوانیم:

داستان اول: ماه منفور

دوباره بی‌خوابی به سرم زده بود. به چشمانم در آیینه جلوی شیشه ماشین نگاه کردم. قرمز و پف‌کرده بودند. همان طور بی‌هدف در خیابان رانندگی می‌کردم. نمی‌دانستم می‌خواهم به کجا برسم ولی اصلا دلم نمی‌خواست به خانه برگردم و دوباره با پدرم بحث کنم. همه‌چیز مسخره به نظر می‌رسید. اتومبیل‌های داخل خیابان و چراغ راهنمایی رانندگی اعصابم را به هم می‌ریخت. دلم می‌خواست یک خیابان کاملا برای من باشد. نه چراغ راهنمایی رانندگی داشته باشد و نه آدمی در خیابآن‌هایش قدم بزند... دلم می‌خواست اتومبیل را به درودیوار بزنم و کسی در خانه منتظر نباشد که سرزنشم کند. اصلا دلم می‌خواست دنیای خودم را داشته باشم، دنیای بدون خیابان و اتومبیل. نه مسیری باشد و نه هدفی، شاید زندگی در دنیای خیالی من عجیب باشد ولی اینکه حداقل یک روز در مکانی بدون صدا و دغدغه زندگی کنی لذت‌بخش است. همان طور که بی‌حوصله رانندگی می‌کردم چشمم به یک تابلوی نارنجی‌رنگ افتاد روی تابلو نوشته شده بود (کتابخانه‌ی ماه منفور)، به ساعت نگاه کردم. سی‌دقیقه از نیمه‌شب گذشته بود. کمی عجیب به نظر می‌رسید، شاید از همان کتابخانه‌هایی بود که دانشجوها تا صبح بیدار می‌ماندند. خسته بودم ولی خواب به چشمانم نمی‌آمد. با اینکه اهل مطالعه نبودم پیش خود گفتم شاید بهتر است سری به این کتابخانه بزنم. اولین بار بود که وارد یک کتابخانه می‌شدم. به نظر می‌رسید کتابخانه‌ی کوچکی باشد. راه‌پله‌ای باریک پشت نرده‌هایی مشکی درست در مقابل تابلو نارنجی قرار داشت. راه‌پله آن‌قدر باریک بود که مجبور شدم برای عبور از آن بدنم را به یک سمت مایل کنم. مثل ورودی یک زیرزمین بود. داخل رفتم. راهرویی کوتاه و ساکت روبه‌رویم فرار داشت. در مقابل پیرمردی با عینکی درشت و صورتی‌رنگ با چشمان بزرگش به من خیره شده بود. موهای ژولیده و بلندم را که تا پایین گوشم می‌رسید عقب زدم و دست‌به‌جیب با اعتماد به نفس جلو رفتم. دری با یک قفل مشکی بزرگ در سمت راست پیرمرد وجود داشت. آرام به پیرمرد گفتم: شب‌بخیر. من برای اولین بار به این کتابخانه می‌آیم. آیا ...

صدای عجیبی شنیدم ولی توجهی نکردم. در حالی که به قفل نگاه می‌کردم ادامه دادم: ورودی کتابخانه کجاست؟ آیا کتابخانه تعطیل است؟

دوباره صدایی شنیدم، متوجه شدم پیرمرد پلک نمی‌زند. به جلو خم شدم و دستم را از شیشه‌ی مستطیلی شکل داخل برده و عینک را از روی بینی پهن پیرمرد برداشتم. پیرمرد خوابیده بود و خروپف می‌کرد. عینک جالبی بود وقتی تکانش می‌دادم تصویر چشم‌های بزرگی که پشت شیشه‌اش چسبیده بود جابه‌جا می‌شد. چه ترفند جالبی. باید یکی از این عینک‌ها می‌خریدم و زمان مکالمه‌های طولانی با پدرم به چشم می‌زدم.

آرام عینک را روی بینی پیرمرد گذاشتم. همان طور که دستم را عقب می‌کشیدم ناگهان پیرمرد بیدار شد و سرفه کرد. با لب‌ولوچه آویزان از زیر عینک به من زل زد. عینک را از روی بینی‌اش برداشت. کمی هول شدم و بعد خندیدم. آرام گفتم: ببخشید که بیدارتان کردم. کتابخانه بسته است؟

پیرمرد جدی نگاهم کرد. لیوان نوشیدنی بزرگی با محتوای صورتی‌رنگ کنارش قرار داشت. لیوان را برداشت و یک‌نفس سر کشید دندان‌های مصنوعی‌اش در انتهای لیوان به چشم خورد. دندان‌ها داخل دهانش لغزیدند و صدایی عجیب و کمی ترسناک از دهانش شنیده شد. چند لحظه سرش را عقب برد. من با حیرت به چروک‌های گردنش خیره شده بودم. سرش را پایین آورد و این بار خیلی معمولی نگاهم کرد. گفت: برای ورود به کتابخانه باید کارت عضویت داشته باشی.

گفتم: من برای اولین بار به اینجا آمدم و کارت عضویت ندارم. پیرمرد با تعجب نگاهم کرد و گفت: برای گرفتن کارت عضویت باید به کتابخانه کتابی هدیه دهید.

پیش خود گفتم چی؟ چه مسخره، مردم از کتابخانه کتاب می‌گیرند نه کتابخانه از آن‌ها. سعی کردم لحنی متقاعدکننده داشته باشم گفتم: ولی من الان در این وقت شب کتابی به همراه ندارم.

پیرمرد دوباره با لحن آزاردهنده‌ای گفت: نه هر کتابی... کتابی که خودت نوشته باشی.

به اطراف نگاه انداختم و سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم لبخند زدم و گفتم: اگر برای عضویت هزینه‌ای می‌گیرید پرداخت می‌کنم.

پیرمرد سر تکان داد و گفت: نه هزینه دریافت نمی‌کنیم. بعد آدامس صورتی داخل دهانش را ناگهانی باد کرد و مقابل صورتم ترکاند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.