کتاب ماه زمستانی نوشته جناب آقای حسن میرزانیا است که توسط انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

عالم برزخ
مانده ‎بودم
میان مرگ آیینه
میان مصدر لبخند، میان آه در سینه
میان تپش‎های واپسین شمع در کینه...
میان ماه و خورشید به هنگام سحر
میان ظاهر دنیا، میان بغض بر سینه...
نگاهی چو ذوق پروانه بر شمع، به دودمان دورت بسته ‎بودم
اگر انتهایم ازل دیده ‎بودم،
جهان را مثال کوه فرهاد برایت تراشیده بودم...
خیل عشاق بر رهت سربداران سپردند
سیاوش‎ها همه سر به سر، جان سپردند
شهان بر سر کوی تو گدایی گزیدند
چه سری در میان است؟! جمله دل‎ها سپردند
جهان معنی و معنا را نمی‎فهمد
برای تو اما واژگان را به معنا سپردند
من از بطن کویرم، صدایم تشنه و بی‎خیر
برای تو اما ، صداها به دریا سپردند
چپاول می‎کنی در من سر زلفت که می‎بینم
سرزمین اندامت را کاش، به من وا‎می‎سپردند
به هر جغرافیا هستی، همیشه عین تاریخ است
همیشه آخرش جنگ و قشون و قهر چنگیز است
نمی‎دانی چه غم‎ها در دلم سرریز و لبریز است
بگو با من چرا آخر زمستان پشت پاییز است؟
آمدم برایت شعر بنویسم،آوار بمم کردی
جنازه‌ام را به پس کوچه‌‎ها می سپردند
قافیه‌ام را باختم، صد حیف! دیدم میان راه
برادرانم غزل‎ها را به چاهی می‎سپردند
ندانستی که بعد از تو چه داغی بر جگر دارم
جهانت گرم با اغیار و دنیایم به سرما می‎سپردند
چنان ابلیس می مانی،
عجب اغواگری هستی که مادرها از ترست
یک به یک پسرها را به صحرا می سپردند
مرگ دنباله دار
از پنجره ممنوع تا دامنۀ کیوان
از درد در این اندوه تا مثنوی ویران
به هر درب بسته آویزانم
به هر مصرع میان شعر،گریانم
از آشیانم گریخته‌‎ام و به معنای حقیقی گریسته‌ام
هی پیکرۀ اندوه در رد گریز پا
هر قافیه را مجبور بر ناسرۀ پیمان
از بند رها بودم،در مثنوی عصیان
هرچشم از او می گفت،صد شمس به دور او
آشفتگی ام خوش نیست
بر پنجرۀ چشمم میله است و اسارت گاه
هجران خود ندانی دردم غروب جان است
دردا که از سکوتم دردی نگفته باقیست
من را ز خود زدودم، از هجر خود چه دانی
باید سرطانم را
این غربت جانم را
صد مرگ به غیر از این حالات شبانگاهان
در دایر‎ه‌ای محبوس
سیارۀ بی انصاف
هی مرز بلا بود و هی مرز بلا بر ما
این جغرافیای نحس
این کرات پی در پی
منظومه‌ای غمگین، در صومعه‌ها پنهان
آیات بودن را
آیات وفایت را
آیت نشانت را
صد مرگ به غیر از این حالات شبانگاهان
هویتم بودی، از من به کجا پرواز؟
هی دام نهادن‎ها
تکرار مکررها
آغوش بدون عشق، بوسه بر لبان جام
مباد از من جدا بودن
مبادا هجرت یاران
هر یار موافق را شمشیر و علم کردم
تا مرگ رقیبانم، صد شعبده قی کردم
در من غزلی پیداست
آشفته به دور از نور
این ستارۀ مرده ، هذیان واج واج است
ای شمع پر از نیستی
وان نور که پیدا بود ، وان سیر و سلوکم کو؟
در پستوی خانه، قرآن به هزار آیه
صدگونه مصور شد
معنا به خط و خالت
بر گیسوی چون دریات
نقشی زد و برهان‎ها بر راه تو پیوستند
صد مرگ به غیر از این حالات شبانگاهان
بر دل خوشی جاده هی بار گسستن‎ها
آغوش بدون عشق، بوسه بر لبان جام
صد جام شوکران را این گونه نصیبم بود
صد مرگ به غیر از این حالات شبانگاهان
تو را من باورت کردم
ملتهب باش دلم، کار تو سرگردانیست
وزش باد چه گویم که دلم طوفانیست
از جوشش آن چشم سیاهت پیداست
که من تا به ابد دردی، اندرونم باقیست
وصف حالم چه بگویم هیهات
من که تا عمری هست، غمم طولانیست
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.