کتاب ماموریت مخفی نوشته جناب آقای مجید ملامحمدی است که توسط انتشارات نشر معارف به چاپ رسیده است.
کتاب داستان قاصدی را تعریف میکند که با خبری مهم رهسپار دیار خراسان است و در راه با مشکلات و اتفاقات زیادی مواجه می شود.

بخشی از کتاب:

دهانش کف کرده بود، کفی به رنگ زرد. پی درپی خرخر می کرد. دلم هری پایین ریخت. تنش شل شد و رها افتاد، درست مثل محتضرانی که پیش از مردن شل می شوند و دست و پا می زنند. بیشتر هول کردم، چون چشم هایش دو کاسۀ خون شده بود. نشستم بالای سرش. حیوان بیچاره با التماس نگاهم می کرد؛ انگار از من چیزی میخواست یا قصد داشت با زبان بی زبانی حرفی به من بزند، نمی دانم! به اطراف چشم گرداندم، بیابان بود و خار و درختچه های جداجدای گز، همین! نه آدمی و نه حیوانی، هیچ! باد هوهو می کرد؛ انگار زمزمه ای مرگبار بر زبان داشت. سایۀ غروب بر کف بیابان داشت جایش را به تیرگی می داد. مشک آبم را بر دهان بازش خالی کردم، اما دیگر تکان نمی خورد. دهانش هم باز مانده بود و دندان های سفیدش به ردیف دیده می شد. کاسه کاسه کف از دهانش بیرون می زد که حالا تیره تر شده بود.
دویدم و از شیب تپه ای بالا رفتم. دستم را سایبان چشم هایم کردم. خیس عرق بودم. از چهار جهت به دوردست نگاه کردم، نه کاروانی دیده میشد، نه اسب سواری، نه شتری و نه شتربانی، هیچ! به راه مالرویی نگاه کردم که در ادامۀ مسیرم بود. ساکت و سوت و کور به نظر می آمد. چشم هایم را با انگشتانم فشردم و خدا را صدا زدم: خدایا! کمکم کن. غریبم و تنها. این بیابان خیلی خوفناک است. من میترسم! باد هوهوکنان بین موهای ژولیده و دور شانه های خالی ام پیچید. برگشتم و خیره شدم به اسب سیاه قلچماقی که تا همین چند دقیقه پیش، تیزپا و راهوار بود و یک تنه نفس بیابان را گرفته بود و مثل تندر می تاخت، اما حالا هیچ حرکتی نمی کرد. از پوزۀ سنگی تپه، مثل باد فرو زیدم. به سرعت به طرف اسب سیاه رفتم. صدایش زدم. صدایم را میشناخت. به او «سیاه » می گفتم: «سیاه! سیاه! برخیز، پسر! تنهایم نگذار، سیاه! این بیابان خیلی خوفناک است! »برنخاست. اصلا پلک هم نلرزاند. نمی خواستم باور کنم که مرده است. به پای راستش خیره شدم. بیشتر از قبل متورم شده بود. دلم به حالش سوخت. اصلا نفهمیدم آن مار سبز خوش خط و خال صحرایی از کدام سمت و سو آمد و به پایش پیچید. در راه رفتن، تازه نفس سست کرده بودیم و به دنبال راه تازه ای بودیم که سیاه شیهه کشید. تا به خودم بیایم و از پشت او پایین بپرم و ببینم چه خبر شده، سم پای راست خود را چند بار بالا برد و به زمین زد. بعد دور خود چرخید و سم به زمین کشید و به رو به رو دوید. هول برمداشت. صدایش زدم: «چه شده، سیاه؟
گرگ دیده ای؟! چرا لنگ لنگان میروی؟! » مسیر کوتاهی را رفت و برگشت و بالا و پایین پرید. نگاهم به پای راستش افتاد، مار سبزی به دور آن چنبره زده بود. فورا خنجر از کمر کشیدم و به پای راستش چسبیدم. حیوان که فهمیده بود میخواهم کمکش کنم خودش را سست کرد و اجازه داد نزدیکش شوم.او مرا خوب میشناخت و مثل یک آدم چیزفهم میدانست که می خواهم کمکش کنم. تیزی خنجر را به بیخ گردن مار کشیدم. مار دهان باز کرد، شل شد و خودش را از دور پای سیاه باز کرد. بعد روی زمین خزید و لابه لای بوتۀ خار بزرگی گم شد. بدون توجه به او، دست به پای سیاه کشیدم و دیدم دارد ورم میکند.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.