کتاب ققنوس: قصههایی واقعی از دفتر زرین زندگی سردار رشید اسلام شهید سید محمود سبیلیان، نوشتهی قاسم رفیعا، فرازهایی از زندگی این شهید را با زبانی بسیار دلنشین به تصویر کشیده است.
سید محمود در تاریخ 21 آذر 1338 در کاشمر به دنیا آمد تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و متوسطه را در آن شهر گذراند. در جوانی یکی از گردانندگان اصلی مبارزات سیاسی علیه رژیم شاه در سطح شهر بود. پس از انقلاب، در سال 1358 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و با آغاز تجاوز نظامی، رژیم بعثی عراق، به جبهههای نبرد شتافت و مسئولیتهای مختلفی را عهدهدار شد و سرانجام به شهادت رسید.
در بخشی از کتاب ققنوس میخوانیم:
او تلفن رو برمیداره و با یه جایی حرف میزنه. بعد در حیاط رو باز میکنه و من میرم تو. یه دفعه میبینم داداش محمود از دور داره میدوه طرف من و صورتش برافروخته است. از همون دور داد میزنه:
چیه؟ کجا داری میای؟ اینجا چیکار میکنی؟
و من دیگه بغضم میترکه. خودم رو برای یه تنبیه حسابی آماده میکنم. با گریه و بغض از همون دور داد میزنم: بیا که تجدیدم کردن. بازم تجدیدم کردن.
که حالا دیگه رسیده کنارم، میشینه و میزنه زیر خنده... آخر سر میگه:
میدونم خواهر جون!... تو هیچ تقصیری نداری. تو درسهات خوبه... اونا تجدیدت کردن و این کلمۀ «اونا» رو چنان با تاکید میگه که من مطمئن میشم حرفم رو باور نکرده. اما هنوز دارم میلرزم. دستش رو میزنه به پشتم و میگه:
خیلی خب خواهرجون! من قبول کردم، حالا برو خونه و حسابی درس بخون... دیگه نمیذاریم اونا بهت نمره ندن... اما من بارها بهت گفتم چیزی که تو رو آروم میکنه، درس خوندنه و بس.
دیگه آروم شده بودم... و نمیلرزیدم... از داداش محمودم دیگه نمیترسیدم. وقتی جلوی در حیاط سپاه رسیدم، یه بار دیگه صدام زد:
راستی... دیگه اینجا نیای دنبال من خواهرجون!... باشه؟
و من با خوشحالی گفتم:
باشه... دیگه نمیام.
سبک شده بودم. وقتی داشت در سپاه بسته میشد، یه دفعۀ دیگه برگشتم، اونجا ایستاده بود و من رو نگاه میکرد و میخندید... با خودش حرف میزد و میخندید.
من دیگه اصلا از داداش محمود نمیترسم... فقط احترامش رو دارم... دوست دارم اونم از دست من ناراحت نشه... برای همین هم هر طور شده، باید قبول بشم، چون داداش محمودم اینجوری میخواد... داداش محمود من.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران