قاتل در باران
قیمت : ۶۰,۰۰۰ ریال
معرفی کوتاه:کتاب حاضر، از سری کتابهای «داستان روزگار نو» و داستانی کوتاه و آمریکایی است. «قاتل در باران»، یک داستان پلیسی و معمایی کلاسیک است. داستان مردی به نام«تونیدراوک» است که از رفتارهای دخترش«کارمن» به تنگ آمده و سراغ یک کارآگاه خصوصی میرود تا از او بخواهد که رفتارهای اجتماعی دخترش را کنترل کند. اما ماجرا قدری جالبتر از آن است که در نظر اول درمییابیم، کارمن دختر حقیقی تونی نیست و این مرد قوی هیکل دخترک را، وقتی نوزاد بوده، در کنار خیابان یافته و بزرگ کرده است و حالا قصد ازدواج با او را دارد. از این رو بر روابط کارمن حساس است و سعی میکند به طرق مختلف، از تطمیع تا تهدید، او را کنترل کند. کارآگاه وارد ماجراهایی میشود و بهزودی اتفاقاتی رخ میدهد که گرههای داستان را زیاد میکند.
ریموند چندلر، قبل از آفرینش فیلیپ مارلو داستان یک کارآگاه خصوصی تمام عیار، سرسخت و خشن رادر مجله ماسک سیاه قلم زد. داستان هایی خشن و جنایی که با اشعار بزمی کسل کننده منسوخ و لطافت طبعی موجز آراسته شده بودند. قاتل در باران از نوشته های کهن چندلر است که پایه و اساس اولین رمان کلاسیک وی تحت عنوان خواب عمیق می باشد.
توضیحات
«قاتل در باران» نوشته ریموند چندلر(1959-1885)، نویسنده آمریکایی داستانهای جنایی است. این داستان بعدها زمینه آفرینش رمانی کلاسیک از او به نام «خواب عمیق» را پدید آورد.
در بریدهای از کتاب میخوانیم:
«خانهی استینر زیر نور خورشید بعدازظهر آرام به نظر میرسید. تیرهای چوبی رنگنشدهی سقف هنوز از باران مرطوب بود. روی درختان سمت دیگر خیابان، برگهای جوانی روییده بود. هیچ اتومبیلی در خیابان نبود. چیزی پشت حصار مربعشکل که از در جلویی خانهی استینر حفاظت میکرد، تکان خورد. "کارمن دراوک" با یک کت سفید و سبز شطرنجی و بدون کلاه از ورودی حصار بیرون آمد، ناگهان ایستاد و با چشمهای شیفته و دیوانهوارش به من نگاه کرد. مثل اینکه صدای اتومبیل را نشنیده بود. به سرعت به سمت پشت حصار بازگشت. من هم اتومبیل را راندم و روبهروی خانهی خالی پارک کردم. پیاده شدم و به سمت عقب قدم زدم. احساس میکردم در روشنایی روز دست به اقدام خطرناکی زدهام.
از حصار به داخل وارد شدم. دختر خیلی صاف و آرام در مقابل در نیمهباز ایستاده بود. دستام را به آرامی به سوی دهاناش بردم و او با دندانهایش انگشت شستمن و انگشت شست خودش را که مثل یک انگشت اضافی برایم شده بود، گاز گرفت. این منظرهای مضحک و خندهدار بود. زیر چشمهای وحشتزدهاش لکههای بنفش و سیاه عمیقی وجود داشت.
بدون اینکه حرفی بزنم، او را به عقب و به سمت داخل خانه هل دادم. داخل خانه ایستادیم و به هم نگاه کردیم. به آرامی دستاش را پایین انداخت و سعی کرد تا لبخند بزند. سپس کل وحشت از صورت سفیدش رخت بربست و چهرهاش حالت ابلهانهیی به خود گرفت.
لحنی لطیف و آرام به صدای خود دادم و گفتم: «خونسرد باش، من یک دوستام. روی آن صندلی کنار میز بنشین. من دوست پدرت هستم، دستپاچه نشو.»
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران