شنتیا
قیمت : ۱۰۰,۰۰۰ ریال
کتاب شنتیا نوشته سرکار خانم فریده زندی منتشر شده در نشر متخصصان. در بخشی از این کتاب می خوانیم :
فصل اول
برف میبارید…
دانههای ریز و تند تند... هردو دستم را به چهارچوب پنجرهی اتاقم تکیهگاه کردم و به آسمان چشم دوختم که چه سخاوتمندانه میبارید. دانههای ریز و تند تند و سکوت محض. انگار آرامش خدا با هر دانه برف به زمین سقوط میکرد. آنقدر آن صبح آرام و دلنشین بود که مثل تصویری رویایی و قشنگ بر پرده ذهن مینشست و جا خوش میکرد. چشمهایم را بستم و همان طور که ذهنم به دوازده سال قبل پر میکشید صدای بوم بوم منظم قلبم هم تندتر میشد. تند و تند همگام با بارش مرواریدهای زیبای آسمان…
دلم آشوب بود. افکار ازهمگسیختهام همچون امواجی قدرتمند پرده میدرید و دریای وجودم را متلاطم میساخت. یک دختر 16 ساله دبیرستانی… پرشور و هیجان و درسخوان… ذهنم در صحنه تصادف امروز جلوی مدرسه جا مانده بود و تصویر آن چند دقیقه را مرتب عقب و جلو میکرد. قلبم به قفسهی سینهام مشت میزد. نمیدانم ذهنم چرا آرام نمیگرفت. مگر فردا امتحان ریاضی نداشتم؟ چرا هنوز بعد از دو ساعت که یک جا ثابت نشسته بودم بیشتر از یک صفحه از خواندن کتاب هم پیش نرفته بود. حدود 7 ساعت قبل با تینا از مدرسه بیرون آمدیم. اردیبهشت بود. همان زیباترین فصل خدا. مدرسهی ما در حاشیهی یک مادی عریض و بزرگ بود که از درختان کاج و سرو بلندقامت چسبیده به هم پوشیده شده بود. طوری که نمیتوانستی از بین درختها رد شوی. آنقدر این مادی در بهار سرسبز و تماشایی میشد که حد نداشت. کار هر روزمان با بچهها این بود که با ژستهای مختلف عکس بگیریم و خاطرهسازی کنیم. جلوتر از تینا روی پل چوبی مادی دویدم و همان طور که با تینا حرف میزدم عقب عقب روی پل راه میرفتم. مادرم همیشه میگفت: «تو کف کفشهات به زمین انگار نمیچسبه نمیتونی آروم و متین راه بری همش در حال بالا و پایین پریدنی». تینا هم همیشه با خنده حرف مادر را تکرار میکرد. با یک جهش بزرگ، همان طور که عقب عقب طول پل چوبی را تمام کرده بودم از روی مادی بیرون پریدم. همزمان با پریدن من صدای جیغ ترمز یک ماشین و فریاد تینا با هم بلند شد. نفهمیدم چند متر روی هوا بلند شدم و سقوط کردم. همان طور که از درد کمر توی خودم جمع شده بودم، نگاهم به کیفم افتاد که تمام کتابها و خودکار و لیوان و هر چه که داخل آن بود کف کوچه پخش شده بود.
هیچوقت عادت نداشتم زیپ کیفم را کامل ببندم و اعتراض مادرم بابت این هم، همیشه به راه بود. کمرم بدجوری تیر میکشید. صدای آه و نالهام بلند شده بود. چشمهایم از درد ریز شده و به زمین دوخته شده بود. حتی توان نداشتم سرم را بالا بیاورم. ولی همین هم که زنده بودم باز خیلی جای شکر و تعجب داشت.
تینا - وای خدا چی شدی سوگند؟ آخه چرا اینطوری راه میری.
همزمان با تینا صدای راننده ماشین هم که پشت سرم بود بلند شد.
- ببین دختر چه کار میکنی؟ هم خودتو داشتی از بین میبردی هم واسه من دردسر درست میکردی. چرا عقبگرد راه میری؟
هرچقدر که درد داشتم در یکلحظه در خودم جمع کرده و کمرم را صاف کردم و سرم را بالا گرفتم و فریاد زدم:
-تو کوچه به این باریکی باید با این سرعت رانندگی کنی؟ اگه یه بچه جای من بود که کشته بودیش.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران