شرافت و شیطان
قیمت : ۵۵,۰۰۰ ریال
کتاب شرافت و شیطان یکى از شاهکارهاى الکساندر دوما، نویسندۀ فرانسوی است. شرافت و شیطان داستان جوانی به نام گاستن است که در صدد گرفتن انتقام مرگ برادرش است.
گاستن نایب السلطنه فرانسه، دوک دورلئان را مسبب مرگ برادرش میداند به همین علت با گروهی همدست میشود و خود شخصا مسئولیت کشتن دوک دورلئان را بر عهده میگیرد. از طرفی گاستن عاشق دختر راهبهای است و نمیداند این دختر فرزند دوک دورلئان است. دوک دورلئان به کمک جاسوسانش از توطئهای که علیه او در حال شکلگیری است خبردار میشود.
او همچنین میفهمد دخترش هلن هم گاستن را دوست دارد به همین علت از کشتن گاستن و گروهش صرف نظر میکند، اما وزیر او که میداند نایب السلطنه مرد مهربانی است فرمان مجازات را زودتر از فرمان عفو میفرستد به همین علت گاستن برای نجات دوستان خودش دیر میرسد و در کنار دوستانش اعدام میشود. هلن هم که تحمل مرگ گاستن را ندارد مدتی بعد میمیرد.
خواندن هریک از رمانهاى تاریخى الکساندر دوما (Alexandre Dumas)، مانند حضور در یک آموزشگاه دروس تاریخى است. آن هم دروسى که با علاقه و مىتوان گفت با لذت خوانده مىشود و توشهاى از اطلاعات تاریخى و اوضاع اجتماعى براى خواننده باقى مىگذارد.
در بخشی از کتاب شرافت و شیطان (a girl of the regent) میخوانیم:
وقتى نیمه شب فرا رسید، گاستن به راحتى دراز کشید و به حوادثى که در گذشت طول روز بر او گذشته بود اندیشید. بعد از آن رویدادها دیگر جوش و خروشى نداشت. به همین خاطر هم به زودى به خواب رفت. چه مدت خواب بود، نمىدانست، اما سرانجام صدایى، او را هراسان از خواب بیدار کرد. گویى صداى زنگى را شنیده بود، اما در تاریکى هر چه چشم انداخت نه زنگى را مىدید و نه کسى را که زنگ را به صدا درآورده بود. خموشانه به اطراف خود نظر کرد، گوش فرا داد، آنقدر تا سرانجام دریافت صدا از میان بخارى مىآید. برخاست و به سوى صدا رفت، منتظر شنیدن صداى زنگ بود، اما حالا صداى ضربات مکررى را مىشنید که به کف تخته اتاق کوبیده مىشد. واضح بود، صداى زنگ و این ضربات علایمى بود که زندانیان همسایه به او مىدادند. براى اینکه اتاق کمى روشنتر شود تا بتواند بهتر ببیند، پرده جلوى پنجره را کنار زد. مهتاب بود و روشنایى آن به درون اتاق مىآمد. گاستن به طرف بخارى برگشت، دستش را دراز کرد و طنابى به دستش آمد. به طناب زنگى بسته بودند. گاستن طناب و زنگ را بهسوى خود کشید، اما زنگ جلو نیامد. صدایى گفت:
معلوم مىشود خودت را بهجلو کشیدهاى؟
گاستن گفت:
بله، جلو آمدهام. حالا از من چه مىخواهید؟
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران