سفر ناتمام

سفر ناتمام

ناشر : ستاره ها
قیمت : ۱۲۰,۰۰۰ ریال
سفر ناتمام‌: بر اساس زندگی شهید جلال‌الدین‌ موفق یامی

جلال‌الدین‌ موفق‌ یامی‌ در سال‌ 1339 در روستای‌ یام‌ و درخانواده‌ای‌ متدین‌ به‌ دنیا آمد. شهید موفق مدت های زیادی را در جبهه های حق علیه باطل حضور داشت و درمهرماه 62 پس از بازگشایی دانشگاه مجدد به ادامه تحصیل پرداخت و در طول مدت تحصیل به همسرشان گفته بودند که روح من فقط در سپاه آرامش می یابد و بالاخره در اوایل سال 65 تصمیم به رفتن به جبهه را گرفته و وارد واحد اطلاعات عملیات می شود و در دوران حضورش در جبهه های حق علیه باطل رشادت های زیادی را به گفته ی هم‌رزمانشان می آفریند.
در بخشی از کتاب میخوانیم: "مصطفی‌ گریه‌ می‌کرد. تو حواست‌ به‌ تلویزیون‌ بود. ازآشپزخانه‌ سرک‌ کشیدم‌ ببینم‌ چرا مصطفی‌ را بغل‌ نمی‌کنی‌. چون‌ تا صدای‌ بچه‌ بلند می‌شد، بغلش‌ می‌کردی‌ و برایش‌ شعرهای‌ قدیمی‌ می‌خواندی‌؛ از آن‌ شعرهایی‌ که‌ وقتی‌ بچه‌ها می‌شنوند، با چشم‌های‌ کوچولو خیره‌ می‌شوند، بعد دهان‌ بی‌دندان‌شان‌ باز می‌شود و لبخند می‌زنند. نمی‌دانم‌ صدایم‌ راشنیدی‌ یا نه‌.
آقاجلال‌، یک‌ شعری‌ برای‌ مصطفی‌ بخوان‌. خیلی‌ گریه‌می‌کند.
پشت‌ به‌ من‌ داشتی‌ و خیره‌ شده‌ بودی‌ به‌ تلویزیون‌. ملاقه‌ یک‌ دستم‌ بود و کتاب‌ درسی‌ دست‌ دیگرم‌. خودت‌ گفته‌ بودی‌. یادت‌هست‌؟ وقتی‌ اسم‌ تربیت‌ معلم‌ را شنیدی‌، ذوق‌ کردی‌. گفتی‌: «کار دنیا سر و ته‌اش‌ به‌ دو قرآن‌ بند است‌. اما معلمی‌ اول‌ و آخرش‌ به‌بهشت‌ بند است‌. معلمی‌ شغل‌ انبیاء است‌. معلمی‌ روح‌ را پاکیزه‌ می‌کند. اصلا روح‌ درست‌ و حسابی‌ دنبال‌ معلمی‌ می‌گردد.»
آن‌ قدر گفتی‌ و گفتی‌ که‌ بیشتر از علاقه‌ی‌ خودم‌ علاقه‌مندم‌کردی‌.
آقاجلال‌، حواست‌ کجاست‌؟ مصطفی‌ از گریه‌ هلاک‌ شد.
نه‌. انگار اصلا نمی‌شنیدی‌. شعله‌ چراغ‌ خوراک‌پزی‌ را کم‌کردم‌ تا پیازهای‌ خلال‌ شده‌ توی‌ تابه‌ نسوزد.
آقاجلال‌؟
از عقب‌ سر نگاهت‌ کردم‌. دیدم‌ شانه‌هایت‌ تکان‌ می‌خورد.یکهو نگاهم‌ افتاد به‌ صفحه‌ تلویزیون‌. پسرکی‌ چهارده‌ پانزده‌ساله‌ نشسته‌ بود تو یک‌ سنگر سر باز و کتاب‌ دعای‌ کوچکی‌دستش‌ بود. از چهره‌ پسرک‌ معصومیت‌ می‌بارید. اشکم‌ داشت‌در می‌آمد. جلوی‌ خودم‌ را گرفتم‌ تا بغضم‌ نترکد. گفتم‌ سر شب‌خوب‌ نیست‌ گریه‌ کنم‌. نه‌، نه‌. یک‌ جور دیگری‌ فکر کردم‌. با خودم‌ گفتم‌ شاید جلال‌ ناراحت‌ شود. کنارت‌ نشستم‌. برای‌لحظه‌ای‌ نگاهت‌ کردم‌. صورتت‌ از اشک‌ خیس‌ بود. نگاهم‌ کردی‌ و سر تکان‌ دادی‌. گفتی‌: «دلم‌ تنگ‌ است‌!»"
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.