کتاب زیتون نوشته سرکار خانم منیره هاشمی است که در قالب 17 داستان کوتاه به بیان زندگی دختر نوجوانی می پردازد که پدرش را از دست داده است و حالا با مادر و ناپدری اش زندگی می کنند . داستان های این کتاب از دل مشغولی ها و افکار نوجوانان الهام گرفته شده است و با بیانی شیوا خواننده را به خود جذب می کند.

بخشی از کتاب:

چند روز بود که فقط دلم م یخواست الکی گریه کنم. الکی
الکی که نه! من هم دلایل خودم را داشتم. آسمان گری هدار بود.
صدای زنگ موبایل مامان گری هدار بود. آهنگی که از تلویزیون
پخش م یشد، اشکم را درم یآورد. فکرکردن به اینکه هنوز
شروع سه ماه تعطیلی است که دیگر ه قهق گری هام را بلند
م یکرد.
مدرسه که م یرفتم، نصف روز در خانه نبودم. نصف روز را با
بچ ههای ه مسن خودم م یگذراندم. در این نصف روز، گاهی
م یخندیدم.
تصمیم خودم را گرفته بودم. گفتم می نشینم روبه روی مامان و می گویم می خواهم بروم. یا می گوید برو یا نرو. همین کار را کردم. وقتی آقا داریوش کتش را برداشت تا برود سر کوچه سیگار بخرد، از فرصت استفاده کردم. فقط در چنین مواقعی می توانستم با مامان حرف بزنم. کیارش خواب بود. مامان داشت توی آشپزخانه ظرف می شست و یک آهنگ قدیمی اعصاب خردکن را زمزمه می کرد. رفتم جلو. گفتم: «حوصله ام سررفته! »
انگار که حرف عجیبی زده باشم، برگشت طرفم و باتعجب گفت: «سر رفته؟ چطور؟ تو که از صبح تا بعدازظهر کتابخانه ای. »
آره! اما حوصله ام سر رفته، می خواهم... می خواهم تابستان بروم خلیل آباد.
سرم را انداختم پایین تا چشمم به چشم های مامان نیفتد. گفتم الان از کوره درمی رود. اسم خلیل آباد کفری اش می کند و سرم داد می زند، اما این طوری نشد. دست کشهایش را درآورد و
گفت: «مطمئنی می خواهی بروی؟ »
مطمئنم.
چند تار موی طلایی که جلوی چشم هایش را گرفته بود، با تکان سر داد کنار.
بد هم نیست. می روی بادی به کله ات می خورد. می دانم تو هم از توی خانه ماندن خسته شده ای.
داشتم پر درمی آوردم. چطور حال من را درک کرده بود؟ چطور فهمیده بود که چقدر دلم می خواهد از خانه دور شوم؟
حر ف نزدن های این چند روزه و غذانخوردن ها کار خودش را کرده بود. دوست داشتم بپرم و ببوسمش، اما این کار را نکردم.
گفتم: «پس من فردا راه می افتم. »
همین فردا؟
همین فردا.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.