روزهای گل اناری باغ
قیمت : ۷۰,۰۰۰ ریال
در بخشی از کتاب می خوانیم:
داستان کوتاه قاچاق
برگرفته از کتاب روزهای گل اناری باغ نوشته گالیا توانگر
خوب می دانم که این روزها،روزهای آخر زندگی من است.همین امروز و فرداست که خون سیاهم ته می کشد و جسد بی جانم،تنها در میان این قلمدان کهنه به
خواب می رود؛بی آنکه حتی یکبار مفید بودن را در سراسر عمر کوتاهم تجربه کرده باشم.احساس پیری و بی مصرف بودن بیش از پیش مرا به نقطه پایان نزدیک می کند.در این لحظات چاره ای ندارم جز دراز کشیدن در میان قلمدان که آغوشش همانند تابوتی عمیق و پوسیده به رویم باز است.باید اعتراف کنم دراز کشیدن در این تابوت برایم آسانتر از محصور شدن در میان انگشتان گوشتالود و بی رحم ناصر خان است.سیاه ترین لحظه زندگی ام لحظه ای است که به جبر انگشتان ناصر خان پای لرزانم بر روی چک ها ، قول نامه ها،ورقه های زد و بند کشیده می شود و خون سیاهم برای بر جا گذاشتن امضا ناصر خان در زیر این کاغذهای تهوع آور به هدر می رود.شاید بهتر باشد زودتر کارم به آخر برسد.
دوباره صدای پایش را می شنوم.انعکاس صدای قدم هایش بر موزاییک کف اتاق هراس آشنایی را به درونم تزریق می کند.حتما به سراغم آمده تا با آخرین قطرات خونم کاغذهایش را نشان بگذارم.صدای قدم های تند و ناموزون او گواه سر گرفتن معامله ای چرب و نرم است.فقط خدا می داند که این بار چه کسی باید هیزم اجاق طمع ناصرخان شود؟ از کارهای ناصر خان سر در نمی آورم.اصلا علاقه ای هم به او و کارهایش ندارم.مدتی پیش شاهد یکی از متاثر کننده ترین صحنه های زندگیم بودم.زنی رنجور در حالی که با دست های گره کرده کلمات را سریع و ملتمسانه ادا می کرد و روی گونه های پلاسیده اش خون می چکید، در مقابل ناصر خان زانو زد و آنوقت فهمیدم قلب ناصر خان هم دست کمی از ضمختی انگشتان بی شرمش ندارد.زن التماس مس کرد:«به خدا قسم تا ماه آینده قرضم را می دهم. فقط یک ده،پانزده روزی صبر کنید،فقط یک ده،پانزده روزی ...»
اما ناصرخان نیشش را باز کرده بود و خنده ای موذیانه تحویل زن داد! من خوشحالم که حمید پسر ناصر خان اگر چه هنوز سن و سالی ندارد،ولی روح جوان او با شیطان صفتی پدرش عجین نشده است.این موضوع را از ماجرای دیشب فهمیدم.
مثل اغلب شب ها کامیون کیسه های برنج سر رسیده بود.ناصرخان شتابزده کیسه های برنج را می شمرد وبا من روی ورقه ای علامت می گذاشت.صورتش سرخ سرخ بود و از شدت ترس تا آنجا که می توانست بد و بیراه نثار کارگرهای بیچاره می کرد.ناگهان حمید سر رسید.مدتی خیره در چشمان ناصر خان نگاه کرد.چند لحظه بعد صدای سیلی محکمی سکوت بین پدر و پس را شکست.حمید بلند شد و دوباره روبروی ناصر خان ایستاد و بعد آرام و خونسرد گفت:«من دیگر پسر شما نیستم.پدری که پول قاچاق و مال مردم به من می دهد،پدر نمی تواند باشد.من نمی گذارم کارهایت ادامه پیدا کند.»
بعد به سرعت در تاریکی کوچه ناپدید شد.ناصر خان همچنان به زمین و زمان و بخصوص به حمیدبد و بیراه می گفت.آنقدر عصبی شده بود که باران عرق از چروک های عمیق پیشانی اش بر روی بینی چاق و گوشتالودش می بارید و او با گوشه آستینش عرق ها را جمع می کرد....
دیگر طاقتم به سر رسیده؛باید کاری کنم.دلم نمی خواهد باز هم شاهد ماجراهای زشت باشم.درست حدس زدم،خودش است!همه انرژی باقیمانده ام را در نوک پایم جمع می کنم و قطره های خونم را با فشار بیرون می ریزم.لکه ای سیاه و بزرگ روی کاغذ پهن می شود.دست ناصر خان می لرزد و مرا به شدت به زمین می زند.شدت ضربه آنچنان زیاد است که کمرم ترک بر می دارد و کلاهم چند متر آنطرفتر پرت می شود.اگر چه درد زخم هایم،جسمم را می جود،اما احساس شادی دارم.
هنوز قدری خون در رگم وجود دارد که مرا زنده نگه داشته است.به یکباره نرمی و لطافت انگشتان جوانی را حس میکنم که مرا از زمین بلندمی کند ودرآغوش می گیرد.زیرلب زمزمه می کنم:«ح...می...د».ناصر خان و حمید درست مثل دیشب روبروی هم می ایستند.حمید حرفی نمی زند.ساده و مودبانه به پدرش می گوید:«پدر!بازی تمام شد.من انبار برنج ها را لو دادم.»
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران