رهاتر از فریاد : مجموعه آثار منتخب سومین جشنواره بزرگ داستان کوتاه
قیمت : ۹۰,۰۰۰ ریال
فقط پنج دقیقه مانده، خواهرم شادمان، مادرم سفره میچیند و پدرم دعا میخواند. در شهر سکوت عجیبی است صدای ماشینها نمیآید و خبری از التهاب خیابانها نیست حتی دیگر آب نمای پارک هم نمیرقصد. انگار شهر منتظر یک اتفاق یا شاید یک انقلاب است. دقایق میگذرد و شهر بیشتر در منجلاب سکوت فرو میرود و بالاخره ساعت مشخص فرا میرسد و قبل از صدای توپ معمول تلویزیون، این باد است که بر صور زنده طبیعت میدمد و با این طرف و آن طرف کردن درختان، پرندگان را برای یک سرود بهاری به صف میکند. در آن هنگام که همه چشمشان به تنگ ماهی بود تا بالا و پایین رفتن آنها را ببیند و من دوان دوان به سمت ماهی بزرگ شهر رفتم تا ببینم او چگونه خوشحالی میکند. دیدم او را، درون تنگی بسیار بزرگ که بدنش کاملا از آن بیرون است. هر چه او را دور زدم نه خبری از هوا بود و نه شادی و نشاط. او سر نداشت اما ماهی واقعی بود که دمش بیرون در زمین فرو رفته بود. ساکت و استوار، تغییر شب و روز و فصول را به تماشا نشسته بود. با ترس نزدیک شدم و نزدیک و نزدیکتر. فکر میکردم بدنش لغزنده باشد جالب این که پولک و فلس هم نداشت و بدنش خشک و از جنس سنگ بود آرام نوازشش کردم.
ناگهان صدایی آمد و تکانی به خودش داده و کمی سرفه کرد و گفت: تا به حال کسی مرا این گونه نوازش نکرده بود. تو هم عکست را بگیر و برو.
دهانش که وسط کمرش بود بوی دود میداد اما لحنش خیلی مهربانانه و مودب بود من هم که صدایم میلرزید گفتم: من فرشید هستم و عکس نمیخوام.
_ تو الان باید کنار خانوادت باشی این جا چه میکنی؟
+ آمدهام بالا و پایین شدن شما رو ببینم.
_ (باخنده) من که نمیتوانم تکان بخورم، دمم به زمین گیر کرده و سری در بدن ندارم، تو هم هر که هستی عکست را بگیر و برو.
قبلا در کتابها خوانده بودم که ماهیها حافظهی کوتاهی دارند پس سعی کردم فقط شنونده باشم و چیزی را باور نکنم. دست بر دمش کشیدم و گفتم چرا بدن شما شبیه ماهیها نیست؟ آهی کشید و گفت در جایی که سنگ قبر ارزشش بیشتر از وجود آدمیست من هم جنس سنگ را انتخاب کردم تا شاید به من هم سلامی دهند. شاید حافظهاش کم باشد اما حرفهایش منطقی و دلنشین است. در آخر پرسیدم من شنیدهام ماهی نماد آزادی است پس شما که سر ندارید و پایبند خاک هستید چطور ادعای آزادی دارید؟
گفت ما نمادها با فکر شما مردم به وجود آمده و رشد میکنیم. قبل از من دور تا دور ابتدا میدان بود تا هر انسانی با هر عقیدهای مرا طواف کند و این چرخشها باعث شناخت و شکوفایی من شود، من آهسته آهسته ساخته شدم فقط مانده بود سرم که دیگر خبری از مردم نبود. آنها سیر شده و دیگر به دنبال منه آزادی نیامدند تصمیم گرفتم با دمم بر زمین بکوبم تا آنها را دوباره کنار خودم جمع کنم اما زمینش همچون مردابی دمم را بلعید حتی زمین هم نیازی به آزادی نداشت.
دهها سال گذشت الان که مردم به دنبالم آمدند میبینی که سنگی بیش نیستم. راستی تو کی هستی؟ تو هم عکست را بگیر و برو.. !!!!
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران