دلم میخواست نماز بخوانم
ولی انگار چیزی درونم می‌گفت:
«تو که برای نماز خواندن مسجدی نیومدی، تو کسری خدمتت را می‌خوای».
حس دوگانگی شدیدی در من ایجاد شده بود.
طرز وضو گرفتن را عملی از دیدن وضو گرفتن محمد حسین و بچه‌ها یادگرفته بودم. لباس پوشیدنم تغییر کرده بود.
تمام شلوار زاپ‌دارهایم را کنار گذاشته بودم و فقط شلوار کتان‌هایم را می‌پوشیدم.
تی‌شرت‌هایم با آن عکس‌های مسخره را به مادرم دادم که رد کند....
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.