«اشاره اول»
در باغی بود که هر چه آن را بیشتر طی می‌کرد، برای رسیدن به انتهای آن نا امیدتر می‌شد. باید از زبان خود او شنید: زیبایی‌هایی در آن مدت دیدم که تاکنون مانند آن را به یاد ندارم. عجیب‌تر از همه همنشینی‌ام با افرادی بود که تاکنون اسمشان را در کتاب‌ها دیده بودم: سلمان، مقداد، ابوذر و... بودن با آن‌ها لذت بیشتری برایم داشت تا زیبایی‌هایی که اطرافم را کاملا فرا گرفته بود.
دائم از خود می‌پرسیدم: «من اینجا چه کار می‌کنم؟ از کجا و چگونه به این‌جا آمده‌ام؟» خادمی که آن‌جا بود، با لحنی آرام و زیبا رو به من کرد و گفت: «اگر یادت باشد، شب قدر به حضرت زهرا متوسل شدی و از ایشان درک حقانیت ولایت را درخواست کردی. شما به دستور ایشان چهل روز در اینجا مسافری، اما بقیه تصور می‌کنند که در کما به سر می‌بری. برای رسیدن به درخواستی که داشتی، در اینجا کسی به شما چیزی نمی‌گوید.حضورتان در این مکان مقدس کافیست که به این حقیقت برسید. هر شب چند آیه از قرآن را بخوان.چهل شب تا میقات...»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.