منزل اول:
(1)
الو، الو اگه می‌تونی خودتو سریع‌تر برسون خونه. بابا حالش خوب نیست. اگه نبودیم بیا بیمارستان.
آقای دکتر! وضعیت پدرمون چه جوریه؟ دوباره لازمه بستری بشن؟ از صبح تا حالا زیاد سرفه می‌کنند. سرفه‌ها هم همه خونیه.
ظاهرا کپسول اکسیژن پدرتون موقع خرید استاندارد نبوده و همین باعث شده به خاطر کمبود اکسیژن، حمله‌های شدید عصبی سراغ ایشون بیاد. باید کپسول عوض بشه.
ما به خاطر وضعیت بد اقتصادی‌مون، نتونستیم بهتر از اون رو بخریم؛ ولی سعی می‌کنیم هر طور شده بهتر از اون رو تهیه کنیم.
خوب یادمه حدود بیست سال پیش وقتی بابا از سفر برمی‌گشت، به راحتی با پاهای خودش وارد حیاط خونه می‌شد. وقتی می‌اومد، من و محمدرضا و مامان رو صدا می‌زد و می‌گفت: کسی این‌جا نیست؟ صاحب‌خونه! مهمون ناخونده نمی‌خوای؟!
نگام توی چشمای زیباش که می‌افتاد، همه غم و غصه‌هام می‌رفت. دستاشو که می‌دیدم یاد کبوتری می‌افتادم که زیر بال گرمش بچه‌هاش رو جمع می‌کنه. راحت حرف می‌زد، سرفه نمی‌کرد! اما بابا حالا... مجبوره همیشه عنیک دودی رو چشماش بذاره. توی آخرین عملیاتشون وقتی صدام از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد، چشمای بابا شدیدا آسیب دید. دکتر بهش گفته بود اگه چشمات تخلیه نشه، عفونت شدیدی می‌کنه. درسته الآن نمی‌تونم چشماشو ببینم، ولی نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم هنوز که هنوزه بابا منو می‌بینه. دو دست و یکی از پاهاش رو به گفته خودش امانتی بود که پس داده. حرفاش خیلی شمرده‌تر شده و به سختی نفس می‌کشه. هیچ وقت نشده از دوستاش بگه و بتونه حرفشو تموم کنه.
محمدرضا! از صبح تا حالا کجا بودی؟ می‌دونی با چه سختی تونستیم بابا رو برسونیم بیمارستان. ناسلامتی تو پسر بزرگ این خونه‌ای!
خب می‌گی چی‌کار کنم؟ درس داشتم رفتم دانشکده. بابا هم خیلی وقته که این‌جوری شده؛ باید برامون عادی بشه. تازه، منم روم نمی‌شه بابا رو روی ویلچر ببرم و بیارم؛ ناسلامتی برای خودم یه شخصیتی هستم؛ وقتی می‌رم دانشکده همه دست به سینه جلوم بالا و پایین می‌شن.
چی شده مامان؟ محمدرضا! به فاطمه چی گفتی؟
هیچی مامان. این دختر تو هم نمی‌شه باهاش حرف بزنی. تا چیزی گفتی می‌زنه زیر گریه.
محمدرضا! این جوری ناراحتش نکن.
می‌گی چی کار کنم مامان؟ نازنازی بارش آوردید دیگه. بابا کجاست؟
بعد از این که از بیمارستان آوردیمش، بردیمش توی اتاق خودش تا استراحت کنه. دکتر گفته به خاطر شوکی که امروز بهش وارد شده باید تا چند روز زیر سرم بمونه. راستی مثل این که بابا کارت داره. داشت سراغتو می‌گرفت.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.