میشل دو مونتین در این کتاب به بیان دیدگاه‌های خویش در باب روابط انسان‌ها میپردازد، و در نهایت تلاش می‌کند با خودشناسی به درک ماهیت انسان نایل شود.
درباره کتاب
همان گونه که اراضی غنی و حاصلخیزی داریم که بی‌حاصل رها شده‌اند ‌‌و انواع مختلف علف‌ها‌‌ی هرز در آن‌ها‌‌ روئیده‌اند، ‌که اگر در آن‌ها‌‌ به مقتضای هر زمین به کشت و زرع بپردازیم یقینا‌ محصولات مفیدی برای‌مان ‌‌به ارمغان خواهند آورد؛ زنان نیز این گونه‌­اند، ‌چرا که توده بی‌شکلی از گوشت تولید می‌کنند که تنها با وجود نطفه مرد است که بارور شده و می‌تواند منجر به ایجاد موجودی کامل - به نام انسان- گردد. ‌همین قاعده در خصوص عقول ما نیز جاری و ساری است. ‌اگر ما آن‌ها‌‌ را با برخی موضوعات خاص که می‌توانند به‌ عنوان‌ مهار و عنانی جهت کنترل آن‌ها‌‌ عمل نماید، ‌بارور ننماییم، ‌آن گاه است که بی‌قید و بند در اراضی لم یزرع اندیشه‌ها‌‌ی‌مان ‌‌جولان خواهند داد:
هنگامی‌که آب متلاطم در ظرفی مفرغی نور خورشید و مهتاب را بازمی‌تاباند، ‌روشنایی‌ها‌‌ی لرزانی را به آسمان می‌پراکند و ضربه‌ها‌‌یی به دیواره ظرف می‌زند.
و این گونه چنین تلاطمی منجر به بروز انواع جنون و پریشان حالی می‌شود:
آن‌ها‌‌ اشکال موهومی‌ را در رویای انسان‌ها‌‌ی بیمار پدیدار می‌نمایند.
هنگامی‌که روح فاقد هدف خاصی باشد، ‌گمراه می‌شود و چنان که گفته‌­اند، ‌در هر نقطه‌ای ‌‌که باشید، ‌در هیچ کجا نیستند.

توضیحات
«در باب دوستی» نوشته میشل دو مونتین(1598-1533)، فیلسوف شکاک و اومانیست فرانسوی است.
مونتنی متفکری اومانیست است. او در دوران رنسانس می‌زیست و کاملا به رویکردهای مبنائی آن دوره وفادار بود. در واقع گویا مونتنی هم به لحاظ تاریخی فرهنگی اومانیست بود[یعنی به دائر مدار بودن وجودبشر اعتقاد داشت]و هم به لحاظ ادبی از طرفداران رویکرد اومانیسم ادبی بود[یعنی علاقمند به خواندن آثار کلاسیک نویسندگان باستان و معتقد به الگو گرفتن از آنها].
در بخشی از نوشته «در باب دوستی» از مجموعه نوشتارهای این کتاب می‌خوانیم:
رابطه بین فرزندان و پدران بیشتر جنبه احترام دارد؛ آن دوستی که بر مبنای اعتمادی دو جانبه شکل می‌گیرد، ‌نمی‌تواند به دلیل عدم تساوی گسترده موجود بین این دو[فرزندان و پدران]برقرار باشد؛ این امر می‌تواند ناشی از مداخله تعهدات طبیعی هریک از ایشان نیز باشد. ‌زیرا پدران نمی‌توانند تمام افکار مکتوم خویش را با فرزندان خود به جهت امکان ایجاد صمیمیتی ناخوشایند، سهیم شوند؛ همین طور نمی‌توان انتظار داشت که اندرز و مشورت که از اصول اساسی دوستی است، ‌از جانب فرزندان به پدران صورت پذیرد. ‌حسب سنت و آیین مردمانی در گذشته، ‌ ‌فرزندان پدران خود را ‌و پدران فرزندان خود را به جهت رفع موانعی که بر سر راهشان ایجاد می‌کرده‌اند، می‌کشته‌اند. ‌طبیعتا بقای یکی منوط به زوال دیگری بوده است.
فلاسفه‌ای ‌بوده‌اند ‌که چنین محدودیت‌ها‌ی طبیعی را تحقیر کرده‌اند، ‌ ‌که از آن جمله می‌توان به آریستیپوس اشاره نمود، که به شدت تحت تاثیر‌ مهربانی فرزندان خود بود! یکی دیگر از این اندیشمندان «پلوتارک» بود که سعی کرد با برادرش آشتی کند اما او رشته الفت را گسست!
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.