معرفی کوتاه:
نویسنده در این رمان، ماجرای کوزهگری را روایت میکند که با همسر و پدر همسرش در حومه یکی از شهرهای بزرگ به سر میبرد. آنان در آن جا کورهای کوچک دارند و به ساخت کوزه مشغول بوده محصولات خود را به یک فروشگاه دولتی میفروشند؛ اما پس از چند سال، مسئول فروشگاه از خریدن کوزه منصرف میشود و به کوزهگر، درست کردن عروسکهای گلی را سفارش میدهد.این سفارش نیز چند ماه بیشتر نمیپاید. از طرف همان فروشگاه از کوزهگر درخواست میشود که از کار تخصصی خود دست بردارد و در مجتمعی دولتی به نگهبانی مشغول شود. پدر همسر کوزهگر در همان گیرودار، با زنی بیوه آشنا میشود و به او دل میبندد. با این همه، هنگامی که متوجه میشود دامادش باید دست از کار بکشد و به شهر نقل مکان کند، از شدت ناراحتی دچار افسردگی میشود؛ اما به هر حال و به اجبار، میپذیرد که دست از عشق خود بردارد و به شهر برود. محل سکونت این سه نفر در شهر، در همان مجتمع دولتی، و محل نگهبانی کوزهگر نیز در زیرزمین همان ساختمان است. آپارتمانی که به آنها داده میشود، به اندازهای کوچک است که جز برای خوابیدن، فضای مناسبی ندارد؛ از این رو، دو مرد کمتر در خانه میمانند. پیرمرد روزها به گردش در مجتمع میرود و خیلی زود درمییابد که کسی را به طبقات زیرین راه نمیدهند. او در پی کنجکاوی، شبی که دامادش نگهبانی طبقه زیر را بر عهده داشت، پنهانی به آن جا میرود و پس از گفت و گوی طولانی، او را راضی میکند که اجازه بدهد به دخمهای که در آن جا کشف شده وارد شود. او با نور چراغ قوه، شش جسد را مشاهده میکند که به یک دیگر با طناب بسته شدهاند. سه زن و سه مرد یک در میان روی سکویی درون دخمه کنار هم نشانده شده و اجسادشان در حال متلاشی شدن است. از آن پس، کوزهگر، همسر و پدر همسرش، به خانه سابق باز میگردند و...
توضیحات:
رمان «دخمه» اثر ژوزه ساراماگو، نویسنده پرتغالی(2010-1922) برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1998 میلادی است. منحصربهفردترین ویژگی آثار ساراماگو عدم کاربرد نشانگان سجاوندی به صورت متداول و استفاده از جملات بسیار طولانی است. او گاه در دل داستانهای خود از جملات طعنه آمیزی استفاده میکند که ذهن خواننده را از حوادث تخیلی و غالبا تاریخی داستان خود به واقعیتهای جامعه امروز معطوف میکند. نوک پیکان کنایههای ساراماگو معمولا مقدسات مذهبی، حکومتهای خودکامه و نابرابریهای اجتماعی است.
«دخمه» داستان پیرمردی 64 ساله به نام «سیپریانو الگور» است که در دهکدهای نزدیک شهری بزرگ زندگی میکند. در این شهر مکانی بنام مجتمع مرکزی وجود دارد که خود شهری بزرگتر و مرموزتر است. ساکنان زیادی در این مجتمع زندگی میکنند که همه امکانات شهری و رفاهی برایشان فراهم است و آرزوی خیلیها است که در این مجتمع زندگی کنند. مجتمعی که هر کسی اجازه سکونت در آن را ندارد و بهوسیله نگهبانانی حفاظت و کنترل میشود. از قضا شوهر تنها فرزند سیپریانو یکی از نگهبانان مجتمع مرکزی است و انتظار ترفیعی را میکشد که با آن بتواند برای زندگی به یکی از آپارتمانهای کوچک مجتمع مرکزی نقل مکان کند. ترفیعی که داماد پیرمرد و دخترش برای آن لحظه شماری میکنند و اما خود او، در دل از آن بیزار است:
«مارسیال گاچو بار دیگر به ساعتش نگریست و آه کشید. آیا به موقع خواهند رسید؟ هنوز به مرکز شهر نرسیده و مجبور بودند از چند خیابان شلوغ عبور کنند؛ گردش به چپ، گردش به راست، دوباره به چپ، دوباره به راست، باز به راست، باز به راست، چپ، چپ، راست، مستقیم، و سرانجام به یک میدان خواهند رسید که آن جا مشکلات ترافیکی پایان خواهد یافت و یک بلوار، مستقیم به سمت مقصد هدایتشان خواهد کرد؛ همان جا که نگهبان شب در انتظار ورود مارسیال گاچو به سر میبرد و همان جا که قرار است کوزهگر، سیپریانو آلگور، بار خود را خالی کند. در آن انتها، یک دیوار سیاه و خیلی بلند، بلندتر از بلندترین ساختمانهای اطراف بلوار، راه را مسدود میکند. البته در واقع مسدود نمیکند، بلکه خطای دید باعث چنین تصوری میشود. آن دیوار، قسمتی از یک ساختمان عظیم است...»
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران