در بریده‌ای از داستان «خوشبختی» از این کتاب می‌خوانیم:
برتا یانگ گرچه سی ساله بود اما هنوز دلش می‌خواست به جای راه رفتن بدود و با گامهای رقصان از این سوی پیاده‌رو به آن سو برود. چرخ بزند یا چیزی را که در دست دارد به بالا انداخته و آن را در هوا بگیرد. یا آرام بایستد و بدون اینکه مسئله خنده‌داری وجود داشته باشد خیلی ساده بخندد.
اگر شما هم سی ساله بودید و هنگام عبور از خیابان ناگهان مغلوب این حس خوشبختی و سعادت می‌شدید سعادت مطلق چه می‌کردید! گویی ناگهان تکه‌ای روشن از خورشید بعدازظهر را بلعیده‌اید که در درون سینه‌تان می‌سوزد و اشعه‌های تابناک خود را به اجزاء دیگر جسمتان حتی به نوک انگشتان دست و پایتان سرازیر می‌کند؟
آه، فقط می‌توان این حالت را بصورت سرخوشی و حالت غیرعادی تفسیر کرد. تمدن چه چیز ابلهانه‌ای است! چه می‌شد اگر می‌توانستیم آن را مثل یک ویولون نایاب در جعبه‌ای دربسته نگه‌داری کنیم؟
برتا با خود فکر کرد «تشبیه ویولون هم نمی‌تواند منظورم را بطور کامل و دقیق برساند.»

نوشته ی هوشمندانه و طنین انداز کاترین منسفیلد با ملاحظه و بیان وقایع ظاهرا جزئی و کم اهمیت و آفرینش افشاسازی های کاملا مخرب زندگی های باطنی،کمکی در جهت تعریف داستان کوتاه مدرن بود.
مانسفیلد در این سه داستان،تابش نور و رنگ،ظهوری شاد،خاطرات کم رنگ و بیان نشده و احساساتی را که کاملا درک نشده اند،توصیف می کند و همه ی این ها موجودیت و زندگی روزمره را می سازد.

توضیحات
«خوشبختی» نوشته کاترین مانسفیلد(1923-1883)، دربردارنده 3 داستان کوتاه از این نویسنده انگلیسی است.
مانسفیلد در این کتاب به عناصری دیده نشده و پنهانی در زندگی می‌پردازدکه با وجودی که کوچک و کم‌اهمیت جلوه می‌کنند اما شکل‌دهنده و سازنده زندگی هستند.
در بریده‌ای از داستان «خوشبختی» از این کتاب می‌خوانیم:
«برتا یانگ گرچه سی‌ساله بود، اما هنوز دل‌اش می‌خواست به جای راه‌رفتن بدود و با گام‌های رقصان از این‌سوی پیاده‌رو به آن‌سو برود. چرخ بزند یا چیزی را که در دست دارد به بالا بیاندازد و آن را در هوا بگیرد یا آرام بایستد و بدون این‌که مساله‌ی خنده‌داری وجود داشته باشد، خیلی ساده بخندد.
اگر شما هم سی‌ساله بودید و هنگام عبور از خیابان ناگهان مغلوب این حس خوشبختی و سعادت می‌شدید - سعادت مطلق چه می‌کردید! گویی ناگهان تکه‌یی روشن از خورشید بعدازظهر را بلعیده‌اید که درون سینه‌ی‌تان می‌سوزد و اشعه‌های تابناک‌اش را به اجزای دیگر جسم‌تان، حتا به نوک انگشتان دست و پای‌تان سرازیر می‌کند؟
آه، فقط می‌توان این حالت را به‌صورت سرخوشی و حالت غیرعادی تفسیر کرد. تمدن چه چیز ابلهانه‌یی است! چه می‌شد اگر می‌توانستیم آن را مثل یک ویولون نایاب در جعبه‌یی دربسته نگهداری کنیم؟
برتا با خود فکر کرد: «تشبیه ویولون هم نمی‌تواند منظورم را به‌طور کامل و دقیق برساند.» دوان‌دوان از پله‌ها بالا رفت. در کیف‌اش به دنبال کلید می‌گشت، اما طبق معمول فراموش کرده بود. چند ضربه به جعبه‌ی نامه‌ها زد و گفت: «متشکرم مری.» و وارد سالن پذیرایی شد و پرسید: «پرستار بچه آمده است؟»
«بله خانم.»
«میوه را آوردند؟»
«بله خانم. همه‌چیز آماده است.»
«میوه‌ها را به اتاق پذیرایی بیاور. قبل از این‌که به طبقه‌ی بالا بروم، آن‌ها را می‌چینم.»
اتاق پذیرایی تاریک و سرد بود. با این‌وجود برتا فورا کت‌اش را درآورد، حتا یک لحظه هم نمی‌توانست سگک‌های تنگ‌اش را تحمل کند، سرمای اتاق روی بازوان‌اش نشست. اما در سینه‌اش هنوز آن قطعه‌ی خورشید روشن و درخشان می‌درخشید و اشعه‌های تابناک‌اش را به جسم‌اش می‌پراکند. می‌توان گفت تا حدی غیرقابل تحمل بود. جرات نداشت نفس بکشد؛ چون می‌ترسید جرقه‌های داغ‌اش با رسیدن هوا شعله‌ور شود. با این‌وجود نفس عمیقی کشید. جرات نمی‌کرد در آینه‌ی سرد نگاه کند، اما نگاه کرد، در آینه زنی شاداب با لب‌های خندان و چشمانی درشت و سیاه دید که در انتظار شنیدن خبری یا اتفاقی آسمانی و عالی است و بدون شک چنین اتفاقی رخ می‌داد.»
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.