خداحافظ قهرمان
قیمت : ۱۲۰,۰۰۰ ریال
خداحافظ قهرمان: بر اساس زندگی شهید محمدحسین محمدیان
محمدحسین محمدیان در آخرین روزهای سرد دی ماه 1335 در محله «نقاشک» از محلههای قدیمی سبزوار به دنیا آمد. او سومین فرزند یک خانوادهی مذهبی بود. تحصیلات دورانابتدایی را در مدرسه «شیخ داورزنی» تمام کرد.
پدرش در آن محله شعبه فروش نفت داشت. محمدحسینمدرسهاش که تعطیل میشد، به مغازه پدر میرفت تا کمک حالیبرای او و خانوادهاش باشد. همین حضور، او را در نوجوانی بامشکلات زندگی و دشوارهای اقتصادی مردم آشنا کرد.
در سال 1356 برای خدمت سربازی به پادگان اصفهان اعزامشد. به دلیل این که دیپلم داشت، پس از گذراندن دوره آموزشی، به ستاد فرماندهی پادگان منتقل شد و با سمت تایپیست دفترفرماندهی، خدمتش را آغاز کرد.
محمدحسین همراه نخستین گروه اعزامی مردم، از سبزواربه سوی میدان نبرد اعزام شد. نخستین ماموریت محمدحسینبه جبهه شش ماه طول کشید. و وقتی به سبزوار برگشت، بهعضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد.
محمدحسین در طول سالهای جنگ، از یک نیروی پیاده معمولی به فرماندهی گردان و بعدها یکی از فرماندهان برجسته لشکر 5 نصر شد. او به عنوان فرمانده گردان «ولیالله» در عملیات مختلف از جمله والفجر، رمضان، کربلای چهار، کربلای پنج، میمک، بیتالمقدس، خیبر، مهران، والفجر سه، والفجر هفتو چند عملیات کوچک و بزرگ دیگر شرکت کرد.حاجحسین در عملیات «خیبر» شیمیایی شد. عراق در عملیاتوالفجر هشت در فاو، از گازهای شیمیایی استفاده کرد. حاجحسین که ماسکش را به رزمنده دیگری داده بود، بار دیگر در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت و سالها پس از جنگ بر اثر همین مسمومیت شیمیایی به درجهی والای شهادت نایل شد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
رفتم توی سنگر. حاجحسین داشت قرآن میخواند. سلامکردم. گفتم: «ببخشید حاجیجان، پیرمردی آمده دنبال بچهاش!»
حاجحسین قرآن را بوسید و گذاشت روی جعبه مهمات وگفت: «چه جوری از بازرسیهای دژبانی رد شده؟»
گفتم: «لابد با گریه و زاری. یا شاید با کامیونهای کمکهایمردمی آمده.»
گفت: «پسرش کیه؟»
گفتم: «مهدی، مهدی رمضانی!»
مهدی کمسنترین نیروی گردان بود؛ اهل سبزوار. حاجیپرسید: «مهدی کجاست؟»
گفتم: «رفته انبار تدارکات.»
گفت: «بروید بگویید بیاید.»
تا رفتم مهدی را بیاورم، پدرش با حاجحسین رفته بودند تویسنگر. بچهها هم برایشان چای برده بودند.
مهدی پکر بود. توی راه برایم تعریف کرد که چون پدرشاجازه نمیداد بیاید جبهه، مجبور میشود امضایش را جعل کند. توی کپی شناسنامهاش هم دست ببرد.
مهدی میگفت: «میدانم این همه راه آمده تا برم گرداندخانه.»
وقتی رفتیم توی سنگر، پدر و پسر دویدند توی بغل هم وگریه کردند. بعد کنار همدیگر نشستند. حاجحسین گفت: «مهدیجان، چرا بدون اجازه پدرت آمدی؟»
مهدی سرش پایین بود. گفت: «شرمندهام حاجی.»
چون کار داشتم، باید میرفتم. نفهمیدم حاجی و مهدی وپدرش با هم چه گفتند. پدر مهدی ناهار پیش ما ماند. مهدی هم بهدستور حاجی لوازمش را جمع کرده بود؛ با بچههاخداحافظیهایش را میکرد تا بعدازظهر با کامیونی کهبرمیگشت عقب، راهی شوند.
کامیون آماده رفتن بود. پدر مهدی از چند ساعت قبل آمدهبود بیرون کنار منبع آب نشسته بود. موقع خداحافظی، حاجحسین هم آمد. مهدی حرفی نمیزد. انگار میخواست گریهکند. پدرش دست مهدی را گرفت. بعد دست او را گذاشت تویدست حاجحسین و گفت: «حاجیجان! این پسر برادر ندارد. توبرادر بزرگش باش. من مهدی را به شما میسپارم. درست استکه زندگی ما بدون مهدی سخت است اما میسازیم. تا جنگ تمامشود، مهدی هم برگردد خانه. مادرش خیلی دلتنگی میکند اما انگار جبهه بیشتر به او احتیاج دارد.»
بعد هم کیسهاش را برداشت، پیشانی مهدی و حاجحسین رابوسید و رفت تا سوار کامیون شود. چشمهای مهدی و پدرشهر دو پر از اشک بود.
بعد از آن، بچهها به شوخی اسم مقر را گذاشته بودند، موقعیت پدر و پسر. مهدی خیلی خوشحال بود و بعد از رفتن پدرش به سر کارش برگشت.
مدتها گذشت تا خبر آغاز عملیات رسید. حاجی دستور داد آماده شویم. مهدی بیتابی میکرد که او هم بیاید اما حاجینگذاشت. مهدی گریه و التماس کرد، آن قدر که ما هم دلمان سوخت. رفتیم پیش حاجی اما حاجحسین قبول نکرد و گفت: «پدرش این بچه را دست من سپرده.»
قرار شد مهدی و یکی دو تای دیگر توی مقر بمانند.
غروب که میخواستیم برویم، مهدی قرآن دستش گرفته بود و بچههای گردان را از زیر قرآن رد میکرد. تمام وقت گریه میکرد.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران