خاطرات جاوید
قیمت : ۹۰۰,۰۰۰ ریال
کتاب خاطرات جاوید نوشتهی سید علیرضا میری، خاطرات شفاهی جاوید (جواد) نظامپور اولین فرمانده ادوات لشکر ویژه شهدا است.
روزهای درخشان دفاع از دین و کشور، همیشه ادامه داشته است و همیشه ادامه خواهد داشت. دفاعی که هر روز به نوعی در رگهای این گیتی جریان دارد و هر بار شکلی به خود میگیرد و هر بار مجاهدانی را میطلبد که آن روزها را همچون خورشید روشنگر باشند.
یک روز میدان مبارزهی یک مجاهد در کوچه پسکوچههای گمشدهی شهر و در زیرزمینهای ناشناخته جریان دارد و یکبار در خیابانهای پر هیاهو با مشتانی گره کرده در مقابل دنیایی از آهن. یک روز در مقابل خدا ناشناسانی میهن فروش در گنبد و ایامی دراز در کوههای زیبا و استوار کردستان و ایامی بلند در سرزمینهای تفتیدهی خوزستان و امروز هم...
این ایام درخشان شاید در نگاه ما پایان یافته باشد اما در بارگاه قدس الهی همچنان جریان دارد و سرانگشتان بزرگترین تدبیرگر، این روزها را به هم گره میزند.
در بخشی از کتاب خاطرات جاوید میخوانید:
اولین روز اردیبهشت ماه سال 1360، همراه با طلوع آفتاب، قطار اهواز - مشهد سوتکشان وارد ایستگاه راهآهن مشهد شد. اولین صحنهای که دیدیم برای همهی ما غیر منتظره بود. جمعیت انبوهی از مردم به استقبال ما آمده بودند. شعارهای دلگرم کننده و لبریز از مهر و عاطفهی آنها، قبل از دستان مهربانشان نوازشمان داد و غم جان کاهی روی دلم نشاند. جای خالی تمام دوستان شهیدمان را بیشتر از هر زمانی احساس میکردم. قطرات اشکی که روی گونههای تکتک بچهها میغلتید، نشان از وجود این اندوه در دل همهی مسافران از راه رسیده داشت.
فضای راهآهن را نوحهی «ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود» پر کرده بود و مردم به دنبال عزیزان بازگشته از سفر خود میگشتند. اما انگار که در آن گیر و دار، همه با همه آشنایند. هر کس رزمندهای را در آغوش میکشید و بوسه بارانش میکرد. در این میان، صداهایی آشنا مرا صدا زد و دیدن چهرههای نزدیکانم، شیرینترین اتفاقی بود که آن روز برایم رقم خورد. اولین خبری که به من دادند این بود که مصاحبهی چند روز قبل من را صبح همان روز از رادیو پخش کرده و همه هم شنیده بودند و چقدر هم از این بابت به خود میبالیدند. حضور یک عکاس در آن جمع، کافی بود که یادگاری از آن جمع صمیمی ثبت شود.
در این میان، رفتارها و نگاههای مادرم برای من معنای خاصی داشت. او پس از مدتی طولانی صبر و انتظار، پارهی تنش را در کنار خود میدید و بیشتر از هر کسی حق داشتم برایم مادری کند. من هم باز در مقابل او تبدیل شدم به کودکی نوپا که هر جا او میرفت گوشهی چادرش را در مشتم بفشارم و به دنبالش بدوم. روز اول، من و مادر، حق هم بودیم و کسی نمیتوانست ما را از هم جدا کند. شب که رختخواب همیشگیام را برایم پهن کردند، دلم برای خوابیدن داخل سنگر و در کنار همسنگران پرپر زد. آن شب، صدها کیلومتر دورتر از بهشتیترین مکان روی زمین، میخوابیدم و چقدر هم سخت بود این احساس غربت. مادر هم تا صبح نخوابید.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران