«تنی»، رمانی در ژانر اجتماعی به قلم نرگس روزبهانی است که تلاش میکند تصویری ملموس از زندگانی یک خانواده روحانی و زیست طلبگی ارائه کند. تصویری از زندگی یک عالم روحانی که در عالم مجردات و نزد حور و ملک رخ نمیدهد، زمینی است و همچون بسیاری از زندگانیها، همراه با خطا و صواب و فراز و فرود است.
محمدحسین پسر نورالله راوی داستان است که روایتی از ناپدید شدن برادر ناتنی خود را برای ما تعریف میکند. این خانواده همه روحانی هستند و با زحمت و تلاش یک کارگاه قالی بافی دارند که محل درآمدشان است و به نوعی بخشی از این قالی بافی در امور خیر هم صرف میشود. محمدحسین از کودکی تا ناپدید شدن عطا را مرور میکند و زندگی تکتک افراد خانواده روحانی خویش را شرح میدهد. از پدر بزرگش که عالم بزرگی بوده تا مادربزرگش که در نیمههای داستان دچار آلزایمر میشود و با پسران شهیدش زندگی میکند و از دنیای مادی ما فارغ است.
بخشی از کتاب:
اتوبوس داشت نزدیک مدرسه می ایستاد. چشمم افتاد به آرمین. انگار همه چیز کند شد و چشم آرمین هم افتاد به من. توی نگاهش ترس را دیدم یا شاید تصور کردم. نکند همه چیز سر ماجرای «خانه زاد » بود؟آرمین از من بدش می آمد یا به قول خودش از «آخوندزاده » بودنم یا «بچه شیخ » بودنم. خوب یا بد، به هرحال معلم ها به سبب انساب و القابم برای من احترام ویژه ای قائل بودند. من و تمام برادرهایم هم - غیر دایی ضیا که جریانات خودش را دارد - تلاش می کردیم از پس این احترام بربیاییم، هرچند که از آن گریزان بودیم. تا آن روز هم به همین دلیل با آرمین مقابله به مثل نمی کردم. مطمئن نبودم و نمی شد با شک، یقۀ آرمین را گرفت و بعد شرمنده
برگشت. با این همه دست خودم نبود که خیال می کردم غیب شدن عطا به دعواهای کش و قوس دارمان با آرمین بی ارتباط نباشد که من به خاطر مزاج بلغمی از سر می گذراندم و صفرای عطا نمی گذاشت به خیر بگذرد.سر دعوای آخر ، وقتی کشان کشان می بردمش، آرمین برایش خط و نشان می کشید. آرمین خیلی بیشرم و حیا بود، همه مدل حرفی به دهنش می آمد. عطا هم انتظارش را داشت؛ به خاطر همین، به قول خودش خونش هنوز به جوش نیامده بود تا این که حرف به این جمله رسید: «حق داری وکیل وصیش باشی. همه می دونن خونه زادشونی. » «خونه زاد »! دنیا روی سرم خراب شد. انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی کردند. همه چیز انگار بسیار کند شد و تصاویر خرد و آرام شدند. این بدترین حرفی بود که ممکن بود کسی به عطای ما بزند. عطا سیاه شد و چشم هایش را بست. کامم تلخ شده بود: این چه حرفی بود زد؟
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران