ترکش حرف شنو کتابی‌ست براساس زندگی نامه‌ی شهید ولی الله چراغچی که توسط ابراهیم زاهدی مطلق به رشته‌ی تحریر درآمده است.
ولی الله چراغچی مسجدی در اول شهریور 1337 در مشهد به دنیا آمد.
تحصیلات متوسطه خود را در رشته ریاضیات آغاز کرد. او با دریافت بهترین نمرات و اخذ بهترین رتبه، دبیرستان را به پایان برد.
در سال 1357- 1356 در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند پذیرفته شد.
با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت سیاسی مذهبی خود را قوت بخشید و در صحنه مبارزه با رژیم منفور پهلوی مشتاقانه گام نهاد.
در سال 1358-1357 با تعطیلی دانشگاه‌ها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد و در کلاس‌های نظامی به تعلیم افراد می‌پرداخت. در همین سال‌ها بود که با تشکیل سپاه به این ارگان انقلابی اسلامی پا نهاد و درس و دانشگاه را رها کرد. با آغاز اولین خیانت‌های ضد انقلاب داخلی در گنبد، به این منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوری‌ها به جا گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه های نبرد شتافت.
در عملیات چزابه از ناحیه دست و پا مجروح شد، ولی با این وجود به استراحت نپرداخت و به هیچ قیمتی حاضر نبود به پشت جبهه برود تا اینکه از شدت جراحات وارده حالش وخیم شد و او را به اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در یکی از حمله‌ها نیز ترکش به او اصابت کرد و به پشت دریچه قلبش رسیده بود.
شهید ولی‌الله چراغچی در عملیات بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر مجروح می‌شود و در بیمارستان شهدای تهران بستری می گردد. بعد از 23 روز بی هوشی، سرانجام در 18 فروردین ماه سال 1364 به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد آرام گرفت.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

حاج‌ولی... حاج‌ولی... موتور را روشن نکن! صبر کن یک‌خبر جالب را برایت تعریف کنم.
ولی‌الله هندل را نیمه‌کاره شل کرد و روی زین موتور جا به‌جا شد. نگاهی به محسن کرد که با عجله می‌دوید. وقتی محسن‌رسید، با خوشحالی گفت:
حاجی خبر... یک خبر خوب که ان‌شاءالله برای نیروهای ما برکت است.
چی شده محسن؟ خبر چی را آورده‌ای؟ خبر خوب که برای‌نیروهای ما برکت داشته باشه، فقط یک کامیون نان خراسانی‌اعلاء به اضافه خربزه مشهدی است که با پنیر بفرستم برای‌بچه‌ها!
محسن کمی صبر کرد تا نفس‌هایش منظم شود. آن وقت به‌جواب ولی‌الله خنده‌ای کرد و گفت:
«شوخی نمی‌کنم. نان خراسونی و خربزه مشهدی کدام‌است؟! یکی از بچه‌ها، از نیروهای خودمان، طرف شلمچه امام‌زمون عج‌الله تعالی فرجه الشریف رو به چشمهایش دیده...
ولی‌الله با شنیدن نام امام زمان صلوات فرستاد و گفت:
همین؟!
کمه حاجی؟ دیگه می‌خواستی چه خبری برایت بیاورم؟ ما الان توی نیروهامون یک آدم داریم که امام زمان عج‌الله تعالی‌فرجه الشریف را دیده!
ولی‌الله دوباره صلوات فرستاد و این بار کمی جدی‌تر با همان لحن مشهدی‌اش گفت:
این حقه‌باز، خواب دیده یا...
حاجی، تو را به خدا این جور نگو، خدا غضبش می‌گیرد.داشتن همچین نیرویی توی لشکر برای ما برکته.
ولی‌الله طوری به چشم‌های محسن خیره شد که او ازچشم‌های فرمانده‌اش خواند که حرف بی‌ربطی زده است. این‌بار، لهجه خراسانی‌اش غلیظ‌تر شد و گفت:
این خبر به اندازه یک نان خراسونی هم نمی‌ارزد؟
خبری که جلوی روشن شدن موتور یک پاسدار را توی‌جبهه بگیره، ضررش بیشتر از استفاده‌اش است.
مرتبط با این کتاب

نظرات کاربران
هنوز نظری برای این کتاب ثبت نشده است.