تبسم های جبهه (خاطرات باحال و قشنگ بچه های جبهه و جنگ)
قیمت : ۸۰,۰۰۰ ریال
معرفی کتاب
نویسنده در مقدمه کتابش می نویسد:
شاید اکثر اونایی که گول خورده! و توی مطبوعات یا اصلا توی کتاب های خودم ، خاطرات تلخ و شیرینم رو خونده باشن، بعضی از این خاطرات براشون تکراری باشه! بله درسته ولی ...
به پیشنهاد یکی از دوستان، این کتاب رو از دل همه ی خاطراتم درآوردم تا تبسم های شیرین و شادی های کودکانه مان رو در جنگ ، یک جا بذارم توی قاب نگاه تون.
حالا خود دانید. اگر خوش تون اومد ، دعاشو به جون رفیقم بکنید ، و اگر هم نه ، که خب چی کار کنم تا راضی بشین؟!
توضیحات:
«تبسمهای جبهه» خاطرات باحال و قشنگ بچه های جبهه و جنگ نوشته حمید داودآبادی (-1344) کتابی است در زمینه خاطرات دفاع مقدس که با زبانی خودمانی و مایههایی از طنز نوشته شدهاست و دربردارنده خاطرات کوتاه و خواندنی نویسنده ار دوران هشت سال جنگ تحمیلی است. داوود ابادی درباره کتاب خود در ابتدای کتاب اینتگونه نوشتهاست:
شاید اکثر اونایی که گول خورده! و توی مطبوعات یا اصلا توی کتابهای خودم، خاطرات تلخ و شیرینم رو خونده باشن، بعضی از این خاطرات براشون تکراری باشه! بله درسته ولی ...
به پیشنهاد یکی از دوستان، این کتاب رو از دل همهٔ خاطراتم درآوردم تا تبسمهای شیرین و شادیهای کودکانهمان رو در جنگ، یکجا بذارم توی قاب نگاهتون.
حالا خود دانید.
در یکی از این خاطرات میخوانیم:
شایعه شده بود که گردان امشب رزم دارد. حسین، جیبخشاب و اسلحهاش را بالای سرش گذاشته بود. خوشش نمیآمد آنها را بهخود ببندد و بخوابد. ترجیح میداد کمی دیرتر به ستون نیروها برسد، ولی این یکی دوساعت راحت بخوابد. جیبخشاب او از نوع سینهای بود که رنگ سبزی داشت و مدل جیبخشابهای غنیمتی عراق بود. این نوع جیبخشابها به جلوی سینه بسته میشوند که بندهای آن را از پشت گره میزنند. نیمههای شب، یکی از نمازشب خوانهای گردان، از حسینیه آمد؛ شلوارش را که شسته و روی بند خشک شده بود، برداشت و آمد داخل اتاق. پتویش را انداخت کنار حسین تا بخوابد. شلوارش را قشنگ تا کرد و چون بالای سر خودش جا نبود، دست بر قضا، گذاشت بالای سر حسین و بیخبر از همهجا، روی جیبخشاب او. ساعتی بعد، با شلیک گلوله، نیروها برخاستند و تجهیزات بسته پایین ساختمان بهخط شدند. هنگامی که فرمانده گردان به نیروها "بدو ... بایست" میداد، حسین متوجه شد چیزی جلویش تاب میخورد.....
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
هنگام غروب یکی از روحانیون برای بازدید به داخل سنگر جمعی ما آمد و شروع کرد به صحبت درباره ی فضایل ماه رجب.دقایقی بیش تر صحبت نکرده بود که ناگهان با فریاد یکی از بچه ها با خبر شدیم گاز شیمیایی زده اند.همه سراسیمه ماسک ها را به صورت زدیم ،اما آن روحانی که ظاهرا با موقعیت حساس و خطرناک منطقه آشنایی نداشت،همراه خود ماسک نیاورده بود. از ترس مات و مبهوت ماتده بود که مجید محمدی به زور ماسکش را به صورت او زد و خودش چفیه ای خیس جلوی صورت گرفت.جالب تر از همه آن بود که دعای کمیل راهم با ماسک هایی که بر صورت داشتیم، خواندیم .شرشر عرق از صورتمان جاری بود.
مرتبط با این کتاب
نظرات کاربران